از زندگی از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام
دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه
امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام
دل خسته " سوی خانه ؛ تن خسته میکشم
آه ! از این حصار دل آزار خسته ام
بیزارم از خموشی تقویم روی میز
وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام
از او که گفت : یار تو هستم ولی نبود!
از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام
تنها و دل گرفته و بی یار و بی امید
از حال من مپرس که بسیار خسته ام
بسیار بسیار بسیار خسته ام ..
چه کسی می داند که تو در پیله ی خود تنهایی؟
چه کسی میداند که تو در حسرت یک روزنه در فردایی ؟
پیله ات را بگشا ..
تو به اندازه ی یک دنیایی ..