صدای پای آب
اهل کاشانم
روزگارم بد نیست.
تکه نانی دارم، خرده خوشی، سر سوزن ذوقی
مادری دارم، بهتر از برگ درخت،
دوستانی بهتر از آب روان،
و خدایی که در این نزدیکی است.
لای این شب بو ها، پای آن کاج بلند ...
من مسلمانم ،
قبله ام یک گل سرخ،
جانمازم چشمه، مُهرم نور،
دشت، سجادة من
من وضو با تپش پنجرهها میگیرم.
در نمازم جریان دارد ماه، جریان دارد طیف.
سنگ از پشت نمازم پیداست...
اهل کاشانم.
پیشهام نقّاشی است:
گاه گاهی قفسی میسازم با رنگ، میفروشم به شما،
تا یه آواز شقایق که در آن زندانی است،
دل تنهاییتان تازه شود.
چه خیالی، چه خیالی، ... می دانم،
پردهام بی جان است.
خوب می دانم، حوضِ نقاشی من بیماهی است...
چیزها دیدم در روی زمین:
کودکی دیدم، ماه را بو میکرد.
قفسی بی در دیدم که در آن، روشنی پرپر میزد.
نردبانی که از آن، عشق میرفت به بام ملکوت.
من زنی را دیدم، نور در هاون میکوبید.
ظهر در سفرة آنان نان بود، سبزی بود، دُوری شبنم بود، کاسة داغ محبّت بود.
من گدایی دیدم، در به در میرفت آواز چکاوک میخواست،
و سپوری که به یک پوستة خربزه میبرد نماز ...
من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن.
من ندیدم بیدی، سایهاش را بفروشد به زمین.
رایگان میبخشد، نارون شاخة خود را به کلاغ.
هر کجا برگی هست، شور من میشکفد...
مثل بال حشره وزن سحر را میدانم.
مثل یک گلدان، میدهم گوش به موسیقی روییدن.
مثل زنبیل پر از میوه تب تندِ رسیدن دارم...
مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کششهای بلند ابدی ...
من به سیبی خشنودم.
و به بوییدن یک بوتة بابونه.
من به یک آینه، یک بستگی پاک، قناعت دارم...
من صدای پر بلدرچین را، میشناسم،
رنگهای شکم هوبره را، اثر پای بزکوهی را.
خوب میدانم ریواس کجا میروید،
سار، کی میآید، کبک کی میخواند، باز کی میمیرد...
من نمیدانم،
که چرا میگویند؛ اسب حیوان نجیبی است، کبوتر زیباست.
و چرا در قفس هیچ کس کرکس نیست.
گل شبدر چه کم از لالة قرمز دارد؟
چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید.
واژهها را باید شست.
واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد.
چترها را باید بست،
زیر باران باید رفت.
فکر را، خاطره را زیر باران باید برد
با همه مردم شهر، زیر باران باید رفت.
دوست را، زیر باران باید دید.