میخوام دورشم ازاین شهرودیار برم تا ناکجا آباد

خداکنه اونجا کسی نباشه مردمی نباشه که نیرنگ و فریبی هم نباشه
برم با خودم دل شکسته م زندگی کنم
من و دل بارها و بارها تورو آزردیم
به تو توجهی نکردیم و دنبال خودمون کشوندیمت
دردهای منو دل به عذابهای تو در؛بی حساب شدیم
غرور من بیا تا برویم
من و دل خیال خامی داشتیم؛به خیال خود دراین شهر بهایی داشتیم
مزه ی عشق به کامم تلخ است
این شهر پراز نیرنگ است
من و دل بارو بنه برداشتیم

خسته و تنها بیا تا برویم


سوحا



صدای سکوت

!یک تلفن نا آشنا
...الو...الو
؟ چرا جواب نمی دید
... الو ... الو
یعنی کی میتونه باشه
...یعنی تویی نه تو نیستی
من صدای نفساتو میشناسم
پس از چند لحظه دوباره صدای زنگ
...الو...الو
بازهم سکوت
ضربان قلبم چندبرابرشده
یعنی تویی
... همچنان سکوت
چه خیال خامی که گمان می کردم تویی
او فقط یک مزاحم بیکار بود که از بی حوصله بودن شماره گرفته
تا خودش رو سرگرم کنه
ولی افسوس که نمیدونستی


به قلم: سوها



نگاهم کن

نوشتن شده بود جزئی از زندگیم. فکر نمی کردم که یه روز دیگه ننویسم.ولی اون روزم اومد.یه روزی نوشته هام بوی عشق می داد.نوشته های های زیبا .ولی دیگه نه از اون احساسات زیبا خبری بود نه حوصله ای برای نوشتن بود. خیلی وقتا بازم می نویسم ولی دیگه رنگ بوی اون روزهارو ندارن.دروغه بگم نوشتن رو دوست ندارم ولی واقعا دفترم با من قهر کرده.بارها شده چند دفعه نوشتم ولی کاغذ رو پاره کردم و دیگه ادامه ندادم.دیگه مقدمه ای برای نوشتن ندارم.نه چشمی که براش شعر بگم نه دستی که از گرماش بنویس.دقیقا تبدیل شدم به مترسکی که اسمش رو خودم گذاشتم.هیچ وقت دلم نمی خواست احساسم بمیره ولی......

می خواهم چند خط از بنویسم شاید دلم رازی شد که حسی در منه دیوانه هست...

تاریک بود.یادمه فقط از لای در نیمه بسته شده کمی نور سو سو میزد.قلبم تند تند میزد ولی نگاه قشنگ مثل ...مثل ........ .وقتی می گویم احساس در من مرده دروغ نمی گم دیگه نمی تونم حتی چند خط هم احساسم رو بیان کنم ...........مهم نیست ولی ........ دوست دارم باز هم نگاهم کنی... از همان نگاه هایت که در اون تاریکی هم زیبا بود .

نقطه تمام.


اون مثل دادشم بود

خوشحالم می خندی .....

خوشحالم که شادی..صدای خنده هات قوت قلبمه.درسته تو دیگه همه چیز رو فراموش کردی ولی من هنوزم مثل کوه پشتتم.درسته نیستم و دورم ولی هر روز فکرت پیشمه.خیلی وقتا فکر کردی من دوست ندارم به جایی برسی ولی اگه چیزی که می خواستیو نمی کردم به خاطر خودت بود.همیشه خوبتو گفتم.خیلیا سنگ جلوی دوستیمون انداختن دروغ گفتن و بعضی ها هم از موقعیت سوء استفاده کردن.ولی یادت نره روزهای سخت هم داشتی......

روزای سختتو یادت بیاد اون موقع می فهمی کی دوسته کی دشمن .همه اونایی که الان سینه چاکن یه روزی تنهات گذاشتن.توی شبهای تاریک زندگیت با کبریت راه رو برات روشن کردم .توی شبهای بی ستارت ،ستاره برات کشیدم،توی تنهاییت همدمت بودم.......اشکال نداره همرو هم یادت بره ولی خودت رو فراموش نکن.... تو بزرگی ولی ادمایی کوچیک می خوان تورو مثل خودشون کنن......

زندگی شاید خیلی چیزهارو بهت اثبات کنه ولی بازم می گم یادت نره گذشته رو....

قبول دارم خیلی جاها برات کم گذاشتم ولی واقعا حق این نیست که روی اندکی خوبی ها خط بکشی.من همیشه هستم و خیلی خوشحالم می بینم خنده ، خشمی روی صورتت نگذاشته .

من اینجام در کنارت تو اراده کن من هستم 1 2 3 4 صدا امتحان میشه .... خدا کنه صدا بهش برسه

.......

هیچی ندارم جزء یه فنجان خالی ........


دوست

دنیای تلخ تر از اونی شده فکر می کردم.دنیایی که رفیقت تا جایی با تو هست که نفعش باشه.دوست من نزار فکر کنم که باید در رفاقت رو گل گرفت.بزار خندهامون خاطره خوب باشه.گاهی یاد کن روزهای سختی که داشتیو شاید یاد ما افتادی چون اون روزا فقط من پیشت بودم.یادت نیست.  می دونم.ولی خیلی کلمه دوست برام مقدسه که بخوام به خاطرش اینارو یادت بیارم.ساعت خوش بیشتر از روزها سخت برات ارزو دارم.دیدن خنده ی تو برام لذت بخش تر از همه چیزه برام.دیدن انگشتات لای دستان یارت برام لذت بخشه.مهم نیست در نمازهایت دعام می کنی یا نه برام این مهمه که عکس دو نفری ما هنوز روی تاقچه خونمونه.دوستی من با تو تا نداره .ما همیشه با هم در ارتباط بودیم یادته؟ می دونی چگونه ؟همیشه از من اصرار بودو از تو انکار.فداکاری رو از تو یاد گرفتم.انقدر برایت فدا شدم خوب یاد گرفتن فدا شدن رو.دوست من هنوز دوست مایی ولی برای اخرین حرفم اینه که دفترچه خاطرات رو نگاهی بنداز شاید اسمم رو در روزهای سخت جا انداختی.

اشکالی نداره تو با رویاهایت زندگی کن و من با غم هایم.تقدیر من اینگونه هست که هر شب غمهایم را آغوش بگیرم .هی..........


فنجان خالی

چند روزی بود رنگ خورشید رو ندیده بودم.منی دیگه شدم.ته ریش و موهای بلند.یک بازنده واقعی.چند روزه به نقطه ای از اتاقم فقط نگاه می کنم .یه فریادی تو گلوم گیر کرده.ساعت خیلی دیر میره جلو ،بیشتر از همیشه گذر زمان اذیتم می کنه.

یه نفس عمیق .تجویز دکتره می گه هر وقت ایجوری می شی یه نفس عمیق بکش.ولی نمی دونه هر نفسی می کشم ارزوی برای برگشتنش ندارم.

سفر کردنم خلاصه شده رفتنم از روی صندلی به روی تخت.
عجب دورانی شده.من و تاریکی و دو تا فنجون خالی.شاید اگه فرصتی بود برای شام اخر دیگر حسرتی بر دل نداشتم.


لحظه

بی تو لحظه درده
بی تو خونه سرده
بی تو نبود می شم من ذره ذره
بی تو کسل می شم 
بی تو خسته می شم
بی تو مثل کوه سر بسته می شم
بی تو فراوون غم ها تو دلم
بی تو صدایی نیست توی دلم
بی تو تنها اشک تو ساغرم
بی تو شده نبود کل باورم
شده لحظه سنگو باورم
شده شیشه قلبو ساغرم
حالا که شکست دیگه غمی نیست.منه تنها کسی همسفرم نیست.شدم تنها در این راه طولانی.غرق غم هام پس کی میایی؟


سقف


بیایید محبت را زیر این سقف با هم تقسیم کنیم..بیایید اشک شوق در چشم همدیگر ببینیم.دلم برای خنده ی ان خاک خوابیده پیر تنگ شده.شاید دندان هایش مصنوعی بود ولی خنده هایش واقعی بود و از دل کوچکش بود.زیر این سقف قابی از عکس هایش دارم .زیر این سقف هنوز هم گرمای محبتش  هست.زیر این سقف ماه پیدا نیست ولی روی ماه تورا هنوز هم از پشت شیشه قاب می تونم ببینم. 
زیر این سقف هنوز هم همراز تنهاییام کنار پنجره ایستاده و برای پر کشیدنم پنجره رو باز می کنه.
سقف کوتاهم با همه کوتاهیش عاشقانه زیر لگد مال شدن باران و برف مرا در اغوشش جای داده.دو فنجان چای می ریزم یکی برای خودم و دیگر برای سقفم.
می خواهم دیگر در کنارت باشم و اینبار من برای تو باشم نه تو برای من.می خواهم فقط در پناه تو لبخند بزنم و اشک هایم را با اسمان تقسیم کنم.
درسته مثل اسمان پر ستاره نیستی ولی مثل اسمان رنگ عوض نمی کنی و همیشه یک رنگی.مثل شنهای کویر.




سکوت

لبانم بر هم می فشارم 
حتی قطره حرف از ابر لبانم نمی چکد تا زمین چشمانت رنگ ابی دریا نداشته باشد.
مداد رنگیم را بر می دارم از جعبه کهنه اش تا رنگی بر این تیرگی ها بکشم ولی حیف .
حیف از عمری که فکر می کردم عاشقی کردم .
حیف از روزها که گذشت و شبهایی که خوابم نبرد.
حیف دله بی چاره ام که چاره ای جز چیدن چهار چوب چهره ات نداشت.
سکوت ........سکوت......سکوت
باشه باز هم سکوت می کنم.
دهانم را بسته ام ولی چشمانم را بنگر شاید از نگاهم حرفانم را فهمیدی.
فهمیدی ان چه که نمی توانم ان را بر زبان بیاورم.دردهایم ،غم هایم،.......... .
اهی از ته دلم می کشم تا شاید سکوتم را کمی تیره کند و بگذارد زبانم روشنی روز را ببیند.
سکوت می کنم تا شاید این سکوت ها فریادی برای فردای من باشد.

نقطه تمام.


ساعت های شلوغ

هنوزم از خدامه برای اون چشمات بمیرم.دست سردتو بگیرم تو کلبه رویام بشینم.صدات کنم که شاید جلوی دل تنگیمو بگیرم .زمستونو دوباره توی ثانیم نبینم.شعری بسرایم با قالب چشمات .وقتی خیسم از حرارت نگاهات.بوی عطرت دوباره حس کنم توی لحظاتم.می دونم که بی تو دیگه طاقت نمیارم.می کنم برای بار اخر دستت سردت رو نوازش. می کنم بوسه احساس من از ان لبان نازت.تا جهنمی بسازم با دستان لطیفت گم بشم توی اون احساس عزیزت.می پرسم از خودم که ایا منم مرد رویات.یا دل سپردی بازم به یه غریبه ی دیگه.صدای گرم نفست را شنیدم از کنارگوشم من فقط برای تو رخت عروسم رو می پوشم.صدای تیک تاک ساعت با یه ظرف و دوتا پاکت .کنار ان تخت کتابت.میزنم قلم به کاغذ برای نوشتن لحظاتم.می کنم لحظه های عاشقیمو برای تو کتابت.


دلم می خواد بمیرم

دستت را از روی قلبم بردار.بگذار بار دگر خون در رگهایم شریان داشته باشد.دلم برای دیدن خوابی راحت تنگ شده.صداهای اشنا برایم ازار دهنده شده.به زیبایی حس مردن را لمس می کنم.خرد شدن استخوانم را می فهمم ولی زبانم باز کم کاری می کند.ان نزدیکان گرگ نشان همیشه تورا طعمه ببینند تو را هم گرگ می کنند.صدای قلبم ضعیفتر از صدای موج دریا در وسط بیابان شده.دلم می خواد تنهای تنها در گوشه ای از این دنیا زندگی کنم .می خواهم این بار اشنایانی پیدا کنم که دوستم نداشته باشند فقط مرا بفهمند همین.

زندان رندان

سخت در چنگال عشق تو افتادم..... انچنان که گویی  عقابی مرا در چنگالش به لانه اش می برد..........

سخت است در این زندان به فکر تو نبودن....

سخت است در زندان تو نبودن....

برای کسی که سالهاست در اسارت تو بوده کاری بسی سخت است که در بیرون این زندان زندگی کند........نمی دانم چگونه در این زندان نقش رهایی را بر سر در این سلول های باربک نقاشی کنم.......کاش می دانستی که در گوشه قلبت کسی جان می دهد......چشمان زندانی همیشه به شیشه ای است که سیمای معصوم تورا در ان طرف ان حصار مرگ افرین با چشم دل ببیند........

نازنینم من در اسارت بند تو هستم بی صبرانه در انتظار دیدن روی همچون مهتابت.........

چشم انتظارم مگذار نفس های اخر است.......



روزهای بی خاطره

هوا خیلی سرد بود موقعی که پنجره رو باز کردم سوزه سردی خورد توی صورتم.......یاد اون لحظه های نابی افتادم که گرمی بدنت رو روی صورتم حس می کردم.......یه لیوان چای تلخ و یه قند شیرین که فرهادت را در حسرت شیرین می زاره.......هوای بارونیو خیس شدن شیشه و چک چک سقف کهنه خونمون.....باطری ساعت تموم شده ساعت اینجا ۲:۱۳ دقیقست.جالبه ساعت مرد و من نمردم.........یک خوشه انگور برای مستی الانم و خماری بدش توی بشقاب گذاشتم......عینکم رو می زنم تصویر ها واضح تر میشه.... بعضی وقت ها می گم کاش برای فکرم هم عینکی بود تا می فهمیدم دنیا امشب کدوم طرفی می چرخه......چشمام ولی بدجوری خواب الوده........ اصلا خوابم نمی ره چون هر خواب مساوی میشه با یه کابوس....عشق سازی یا عشق بازی؟ خودمم توش موندم .یعنی عشق می سازت یا می بازت....... چراغ هارو خاموش می کنم که اتاقم هم مثل دلم تاریک بشه......این بود حال و هوای یک روز بی خاطره


شعری در قالب چشمات

دفترچه ی کهنه ی من طاقت رفتنت نداشت

                                                     بغض گلمو پاره کرد، صدای تازه ای نداشت

دفترچه ی کهنه ی من برگه ی تازه ای نداشت

                                              درسته که دلش شکست ولی بازم گله نداشت

دفترچه ی کهنه طاقت دوریتو نداشت

                                            رفتو یه گوشه ای نشست طاقت دیدن رو نداشت

دفترچه ی کهنه من قلب تپنده ای نداشت

                                           برگ خودش رو پاره کرد ، جای قدم های تو کاشت

دفترچه ی کهنه من تصویری از شکل تو بود

                                               خط خطی های دست من به یاد چشمانه تو بود

دفترچه ی  کهنه من نقش قشنگ کوچه بود

                                                       صدای مهربون عشق میون سیمای تو بود

دفترچه ی  کهنه من قطر ه ی اشکای تو بود

                                                   چکیدو خاطراتمو با خودش تا آخر دنیا کشوند


چون خری

ای که میخواره تنت همچون خری

      این کارات اصلا تعجب نداره ٬ چون خری

             تو که هی زنگ میزنی ٬ میس میندازی

                      این کارا از تو بعید نیست ٬ چون خری

                             هی جوابت میدهم ٬ اما تو هی زر میزنی

                                     من میگم کارت بگو اما تو هی زر میزنی٬ چون خری

من نمیتونم این وبلاک را حذفش کنم

        پس چرا انقدر اصرار داری ٬ چون خری ؟

                   این خریت ها برایت سود دارد یا که نه

                               خودتم هیچی نمیدونی چی میخوای ٬ چون خری

                                        این خریت ها ی تو کار دستت میدهد

                                               هی تو مثل خرجفتک میندازی ٬ چون خری

    این چنین خر گفتمت تا در نهایت خود نیز

باز گشتیو خندیدیو گفتی په نه په فکر کردی آدمم

در نهایت معلوم شد پس خری

نوشته شده توسط همدم
ویرایش و تنظیم توسط S-F-M

مترسک نوشت : از دوستان عزیز خیلی معذرت می خوام که ما توی وبلاگمون مطلبی رو نوشتیم که در حد شخصیت شما دوستان خوب ما نیست .بنا به دلایلی این شعر زیبا رو دوست عزیزم همدم برای یکی از دوستان که خیلی به ما لطف داره نوشته امیدوارم که به دلش بشینه و واقعا حق مطلب رو همدم بیان کرده باشه .

یادم تورا فراموش

خاک رو از روی دفتر پاک کردم.دفتر رو باز کردم.بعضی از صفحه هاش پاره شده .روزهایی که از خیانت می نوشتم همرو کنده بودم از اون دفتر ولی هنوز جاش حداقل تو دفتر مونده.هر صفحه ای که ورق می زنم جلوی چشمام خاطرات خوب و بد اون صفحه رو می بینم.همه می گن گذشته ها گذشته ولی من فکر کنم گذشته زیادم نگذشته.
فصل پاییز شده .اصلا دوست نداشتم ولی این دفتر جایی نداشت غیر از شومینه خونه.سوختنش رو دیدم ولی فقط نگاهش کردم.یاد خط آخرش افتادم که نوشته بودم سوختنم رو می دیدی ولی فقط نگاهم می کردی .سوختم ولی دم نزدم.

دلم برای دفتر تنگ شده .کلی توش خاطره داشتم.تو هم دلت برام تنگ شده ؟

خاطراتی درونم نوشتی هنوزم اتیش نگرفته اینو کاش می دونستی. 

بارون داره میاد .وقت مناسبیه برای شستن خاطرات.همه از بارون فرار می کنن.یا توی ماشینن یا چتر روی سر گرفتن.خیس شدم ......ایونقدر خیس شدم که فکر می کنم توی دریا شنا کردم.حسی که فکر می کنم خیلی بهش نیاز داشتم.
می رم خونه .کنار پنجره میرم.شیشه ها بدجوری بخار کرده.بهترین موقع برای نوشته. چون اگه بارون تموم شه این نوشتنه از بین میره و دیگه پیدا نیست.پس می نوسیم . 

برگرد

تنها تصویر یک رویا

امروز هم فرصتی بود برای نوشتن.نوشتن چیزی که راه گلمو بسته.نمی تونم سرم رو بالا بگیرم چون خیلی به خودم بدهکارم.همه رو فریب دادم ولی هنوز نتونستم خودمو فریب بدم.واقعا بعضی وقتا تو آینه که به خودم نگاه می کنم  می گم تو همینی هستی که آینه نشونت میده. 
دلم برای خودم تنگ شده برای اون پسری که شبها به غیر از فکر به فرداش هیچ فکری نداشت.هر لباسی می پوشید .دست مامان بزرگ رو می گرفت می رفت تو صف شیر می ایستاد.تنها وسیله بازیش زیپ کهنه کاپشنش بود.ولی دیگه نه مادر بزرگ پایی برای راه رفتن داره نه من اون کودک ماندم.یادش بخیر زمانی که دستم به زنگ خونمون نمی رسید مجبور بودم تا یکی بیاد تا زنگ رو برام بزنه.فکر می کردم بزرگ میشم.خاطرات سیاه سفید شده ولی من خودم رو رنگ کردم تا شاید اون سیاه سفید های گذشترو رنگی کنم.بوی نون تازه و چای شیرین مامان بزرگ  رو با هیچ کدوم از عطر هایم نتونستم پر کنم.بعضی وقتا برای خودم دلم تنگ میشه.خانه دلت هم مثل خونت بزرگ شدن .هنوزم داستان چوب و تایر رو یادته.اینا سوال هایی که از خودم می پرسم.

الفبارو یاد گرفتم تا سازنده باشم نه اینکه بخوام ساخته هارو خراب کنم.چینش کلمات رو یاد گرفتم تا به زبانم ریتم بدم.یادم نمیاد کسی بهم یاد داده باشه اینجوری جمله بسازم.بوی خاک باز کار دستم داد.شاید فصل ها تکرار میشن تا ما یادمون نره کی هستیم .

همه اینا تصویر یک رویاست اما واقعیت را نیز می توان رویایی کرد.


باورم نمیشه

باورم نمیشه آن دستانی که بر آن بوسه زدم را کسی دیگه توی دست بگیره.ساعت های خوش انتظار همه شد مثل یه مستند جان دادن تا یه فیلم عاشقانه.ساعت 11 بود.درسته پاهایم محکم بود ولی کمرم خمیده مثل ساعت 6 بود.هر یه تکون عقربه مثل بتکی بر قامت خمیده ام بود.
می خندی .... اشکال نداره.... خودت می گفتی خدای ما هم بزرگه ... .
نگاتیو قلبمو برای چاپ عکست فرستادم چاپخونه .نمی دونم چه اندازه عکست رو چاپ کنم .تارهای ق
لبم کوک نیست برای همین خوب آهنگ نمی زنه.
هنوزم باورم نمیشه امروز هم یکی از روزهای تقویمه.آره پاییزه برگهای زیادی از درخت می ریزن.منم برگ اضافه ای از وجود تو بودم .افتادم .
صدای له شدنم را می شنوی؟ این آخرین آواز من بود.تقدیم می کنم به تو.
گل نبودم که پرپر بشم.برگ بودمو خشکیدم.

پرواز با پر و مرکب

سلام به دوستای قدیمی و همینتور سلام به اونایی که منو نمی شناسن .

من بعد چند وقت نه چندان کوتاه یعنی حدودا دو سال و نیم دوباره به این وبلاگ برگشتم تا باز اگه خدا بخواد یادگاری هایی بنویسم .

البته لازمه که اینو بگم باعث برگشتم به این وبلاگ یکی از خواننده های خوبش شد که اسرار داره این وبلاگ پابرجا بمونه  و نمی خواد که از یادش بره من اونو به اسم سپیده میشناسم و خیلی هم ممنونشم ( البته ازش زیاد خوشم نمیاد ) .

بهش خیلی خیلی سلام می کنم .

البته گفتنیه من که از این وبلاگ رفتم کم کاری نکردم و یه وبلاگ برای خودم دارم که حالا اسمشو نمیگم که تبلیغ نشه و البته تو این وبلاگم حق آب و گل دارم .

مطالبی که من از این به بعد میزارم رو می تونین از طریق اسمم که ته مطلب می زارم تشخیص بدین به اسم ( همدم ) .

خوشحال میشم نظراتونو بهم بگین.


حس گنگ

کوچه فیلم درامی از زندگی منه.از بازی با توپ پلاستیکی باهاش خاطره دارم تا راه رفتن با آن فرشته ی زمینی.کوچه خیلی راز دار بوده.روی دیواراش زیاد نقاشی کشیدم ولی یه دفعه شاکی نبوده.موقه بازی لی لی روش پا می کوبیدم ولی باز چیزی نمی گفت.تنها بود خیلی تنها.توش پر جدول بود ولی همه براش حل نشدنی.ساکت بود.فاصله اش تا آسمون خیلی زیاد بود.گاهی آسمون هم برایش اشکی می ریخت.دلم برای اون کوچه که توش شیشه ی همسایه رو می شکوندیم و دل کسی نمی شکوندیم تنگ شده .صدای بچه های کوچه از خونه میوردم بیرون.لباس ها گلی دست کثیف اینا خاطره های من بود با شهر .من دل به بستمو اینجا به ما دل نسبت .اون همیشه به کسی دل نمی بست.خیلی وقتا زمستون که میشه دلم براش می سوزه .شهر من خیلی چیزارو می بینه ولی حرفی نمی زنه .نا مردی هارو نا جوانمردی هارو ولی شاید چیزای خوب هم ببینه .یادم نیست از چند سالگی راه رفتن یاد گرفتم ولی تو مثل خیلی از آدما بهم پشت پا نزدی .شبهایی که تنها بودم تو کنارم بودی.منم دارم میشم مثل تو آروم و تنها.دلم برای روزها تیبه بازی تو کوچه تنگ شده.زنگ زدن و فرار کردنا.شاید برگردم روزی پیشت .دلم برای همه تنگ شده.حتی برای آن پیر مردی که همیشه سر کوچه می شست و همش به من می گفت یواش بورو با دوچرخه.شهرم می گه دلم برات تنگ شده ولی می دونم دروغ می گه چون اون اصلا دل نداره .

میام پیشت.



ساعات آخر

ساعات آخر با تو بودن خیلی سخت تر از اونی بود که فکر می کردم.هر لحظه از تو دور تر می شدم و تو در چشمانم کوچکتر می شدی.در آخر هم مثل اشکی از چشمانم افتادی.سوار ماشین شدم.نمی دونستم کجا دارم می رم .پشت چراغ قرمز جایی بود که می تونستم به اون صحنه فکر کنم .آن بوسه تلخی که بر لبانم زدی آنقدر گس بود که قلبم رو مثل مشتی جمع کرد.غرورم نمی گذاشت گریه کنم .ولی توی تنهاییم غروری برام نمونده بود.نامه ای برام نوشتی و عکست رو سوزندم  و حقله عشقت رو در شاخه بید مجنون کردم .

سالها گذشته است .مثل شبها آروم و ساکت شدم.

امیدوارم ساعت های آخر عمرم هم به همین راحتی تموم بشه .

عکس های عاشقانه 1


برای دیدن عکس ها بر روی ادامه مطلب کلیک کنید

ادامه نوشته

عکس های عاشقانه


برای دیدن عکس ها بر روی ادامه مطلب کلیک کنید



ادامه نوشته

دریا

یه نخ سیگار روشن می کنم .نور آتیشش بدجوری چشمامو می زنه .خاکسترای سیگارم شده اندازه خرده کاغذام.می نویسم ولی نوشته هام جاشون شده آرشیو سطل آشغال.یه کام عمیق بگیر بگو بی خیال...

خودمم بدجوری دارم مثل سیگارم می سوزم و کوچیک می شم.می گم این نخ آخره.ولی انگار این نخ دادنا تموم نمیشه .هر کام یه فکر...

کام اول فکر خودم .. کام دوم فکر زندگی..کام سوم رو دیگه فکر نمی کنم .......

باز تلفن زنگ می خوره .باز سلام و حرفای همیشگی... آآآآ

مثل فیلم های چاری چاپلین تکراری و صامت شدم .عکسای قدیم رو نگاه می کنم .می گم پیر شدم.موقعی که می رم جلوی آینه می بینم نه موهام سفید نشده پس جوونم .ولی نه انگار یه چیزایی فرق کرده.

باز سیگار روشن می کنم.کام می گیرم .........

خاطرات شده مثل قرص مسکن برام.از روزی می ترسم که این قرصا هم تموم بشه.صدام می زنند ولی نمی خوام بشنوم .جلوم میان ولی نمی خوام ببینم .شدم یه لجباز تمام عیار .

توی این گرونی طلا بدجوری وقتو که مثل طلاست دارم می ریزم دور.

نمی دونم ....واقعا ....

می خوام برم اونور دریا ببینم آیا شهری هست ؟...ببینم پشت دریا شهریست یا شهر پشت به دریاست.


      مترسک  


    


دوست داشتن لحظه ها

تو را اندازه دوست داشتن،دوستت دارم. تو را اندازه دنیا دوست دارم. 

عطر وجودت را برای همیشه در کنارم حس می کنم. می خواهم دستانت را  

محکم در میان دستانم بگیرم تا احساسم را باور کنی.

تو در قلب منی، دوستت دارم برای تا ابد باهم بودن. آرزوی قلبم فقط تو هستی. 

می خواهم تمام لحظه ها با تو باشم. تو رویای قشنگ زندگی من هستی. 

مهربانی دستانت را دوست دارم. تو گل باغ من شدی. تو با دل من همراه شدی. 

من تو را دوست دارم. قلم من از آتش عشق تو می نویسد. لحظه ی دیدن تو را دوست دارم.

                                                    نویسنده:*همراز*

Image Hosted by Free picture hosting at www.iranxm.com

رهایم نکن

وقتی تو رفتی

        Image Hosted by Free picture hosting at www.iranxm.com

وقتی تو رفتی شمع شبهای امیدم خاموش شد. چشمانم از اشک خیس شد. وقتی تو رفتی

آغوشم بهانه ی تو را گرفت. وقتی رفتی ثانیه ها و لحظه های با هم بودن هم رفت. دیگر

کنارم نیستی. تو رفتی و من هر روز به یاد تو هستم. در کنار دریای خاطراتت، تنها نشستم و

اشک می ریزم. وقتی تو رفتی، احساسم غمگین شد. چشمهایم خسته شد. تنها از دوری و

نبودن تو می نویسم.

تو رفتی و دلم غمگین تر از گذشته شد. حالا تنهایی را در کنار خودم احساس می کنم.

 دلم تنگ تو است چون نبودنت را باور کرده است. ای رویای قلب من، یاد تو چشمانم را

 طوفانی کرده است.

                                                 *نویسنده: همراز*

                    Image Hosted by Free picture hosting at www.iranxm.com

تلخ...مثل ٍ زهر

تکاندم...
خاکستر سیگارم را روی سنگفرش داغ ِ زمین
داغ اما نه داغ تر از قلبم
که حالا از بلندای سینه ام به زیر ِ پا افتاده بود!
خیانت برای قلبم کم آتشی نبود که بی توجه دچارش کردی!
و من آنقدر بی رمق و سست بودم که توان رویارویی را هم با تو نداشتم!
گذاشتم بروی،و نگاهم...
نگاهم با همان لحن ِ همیشگی
تماااام قدمهایت را تک به تک تا خود ِ گم شدنت درآن خیابان ِ بلند طی کرد!
آنقدر تلخ بود کام و نگاهم
که سیگار پشت سیگار
برای درمان ِ تمام تلخی هایی که برایم چشاندی
دود میکردم و تمام ِ خاطراتم با آن دودها
پخش میشد در هوایم و تو...
همچنان محو میشدی...
امروز بسیار زمان گذشته از مردن ِ روحم و
محو شدن ِ تصویر تو در ذهنم
اما همچنان
تلخی ِ کامم را با همان سیگار همیشگی التیام میبخشم...

خوب شد که رفتی...


توسط :سکوت محض


نقش بر آب

درد هایی در دلم مانده.صبح با خدا گپی زدم و حالا می خوام یه کمی قلمم رو به رقص بیارم.سازی از درد های دلم کوک می کنم تا قلم برای آن حرکت موزونی کند.نت دلتنگی را بنوازم یا نت جدایی را ؟ یا شاید نت فراموشی و غربت رو . این همه نت نزده و یه ساز کوچک .ماه هنوزم روشنه و روشن است و ستاره ها سو سو می زنن.هنوز هم ستاره ای در آسمان پیدا نکردم. خودم را به باد سپردم و گوشم را نوایی زیبای باران سپردم.تعداد روزهای بی ثمرم هر روز پر ثمرتر می شه ولی من فقط نقشی بر آب می زنم.فکر کردن هم دردی از دلم کم نکرد.فردایم هم حتی در آینه پیدا نبود چه برسه به خشت خام.من آن آینه را شکستم .آینه شکستم چون شنیدم که خود شکستن خطاست.هر شب دستی بر آب می زنم و نقشی زیبا بر آن می کشم .نقش عشق ، نقش محبت ،... ولی فردایش همه آنها بر آب خواهند رفت.صدایی در گوش آسمان زنم و آن شب را آسوده می خوابم.کاش می فهمیدم بهار فرا رسیده تا شاید من هم مثل غنچه های حیاط خونه مادر بزرگ بشکفم.ای کاش بر روی ریشه خشک من هم کسی آبی می ریخت .آفتاب وسط آسمونه و کبوتر ها در حال آمدن به شهرمان .به مادر بزرگ می گویم که مهمان داریم ولی او صدای مرا نمی شنود.او خسته است.یاد کودکیم افتادم که او دستان کوچکم را می گرفت ولی به آن فکر کردم که من دستان پیر او را گرفتم ؟

می دونم قلم دیگه نایی نداری .توام توی قصه من جایی نداری .پس تورا آسوده در لای دفترم می خوابانم.