از حضرت مولانا

خود منکر آن نیست که بر دادم دل آن به که بر سودای توبسپارم دل

گر من به غم عشق تو نسپارم دل دل را چه کنم بهر چی می دارم دل


درعشق تو هرحیله که کردم هیچ است هرخون جگرکه بی توخوردم هیچ است

از درد تو هیچ روی درمانم نیست درمان که کند مرا که دردم هیچ است


من بودم ودوش آن بت بنده نواز از من همه لابه بود و از وی همه ناز

شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید شب را چه کنم حدیث ما بود دراز



دل تنگم و دیدار تو درمانم است بی رنگ رخت زمانه زندان من است

بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی آنچه کز غم هجران تو بر جان من است


ای نور دل و دیده و جانم چونی وی آرزوی هر دو جهانم چونی

من بی لب لعل تو چنانم که مپرس تو بی رخ زرد من ندانم چونی


افغان کردم برآن فغانم می سوخت خامش کردم چون خامشانم می سوخت

از جمله کرانها برون کرد مرا رفتم به میانی، در میانم می سوخت


من درد تو را زدست آسان ندهم دل برنکنم زدوست تا جان ندهم

از دوست به یادگار دردی دارم که آن درد به صد هزار درمان ندهم


تا با غم عشق تو مرا کار افتاد بیچاره دلم در غم بسیار افتاد

بسیار فتاده بود اندر غم عشق اما نه چنین زار که این بار افتاد

سودای تورا زمانه می بس باشد هرگوش تو را ترانه می بس باشد

در کشتن ما چه می زنی تیغ جفا ما را سر تازیانه می بس باشد


ما کار و دکان و پیشه را سوخته ایم شعر و غزل و دوبیتی آموخته ایم

در عشق که او جان و دل ودیده ماست جان ودل ودیده هر سه را سوخته ایم


اندر دل بی وفا غم وماتم باد آن را که وفا نیست زعالم کم باد

دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد جزغم ، که هزار آفرین برغم باد

در عشق توام نصیحت و پند چه سود زهرآب چشیده ام مرا قند چه سود

گویند مرا که بند بر پاش نهید دیوانه دل است پام بر بند چه سود


من ذره وخورشید لقایی تو مرا بیمار غمم عین دوایی تو مرا

بی بال و پر اندر پی تو می پرم من که شده ام چو کهربایی تو مرا