از یک دوست

شاید هنوز هم


در پشت چشمهای له شده در عمق انجماد


یک چیز نیم زنده ی مغشوش



بر جای مانده است


که در تلاش بی رمقش می خواهد


ایمان بیاورد به پاکی آواز ابها


شاید ؛ ولی چه خالی بی پایانی


خورشید مرده است


و هیچ کس نمی داند


نام آن کبوتر غمگین


کز قلبها گریخته ؛ ایمان است .. .


(فروغ )