چه شد شاعر که در باغت گُلی دیگر نمیروید به اهنگ قدمهایم ؛ کسی شعری نمیگوید چه بیهوده " گِل الوده ؛ که باران هم نمیشوید ببین حتی گل شب بو؛ شب ما را نمیبوید هنوز از تو در این میدان ؛ صمیمی تر نمیبینم از این تنها درخت شب؛ کسی را سر نمیبینم هنوز این من ؛ هنوز این تو قدیمی تر؛ ولی از نو به جز چشم سیاه تو ؛ شبی دیگر نمیبینم
غم چشمان آهو را تو میفهمی عبور از نور ِ جادو را تو میفهمی غریق و موج و پارو را تو میفهمی سکوت هر غزلگو را تو میفهمی تو میفهمی " تو میفهمی " تو میفهمی
از این هستی چنان مستم که میلرزم ؛ که میبارم که در شام غزل سوزان ؛ تو را دارم پر از سوزم ؛ پر از روزم چه رنگینم ؛ چه هشیارم ببین با تو چه بیدارم " چه بسیارم " چه سرشارم |