گمان

شب پاورچین پاورچین خود را به ایوان خانه میرساند و ما آنقدر دلخوش به عشق یکدیگر بودیم که حتی سرمایی را که باغچه را فریب داده بود را ندیدیم ..


گمان میکردم اگردلم را بگیری حضور همیشگی ات را به من خواهی داد ..


افسوس که باز با چشمان بسته حرف از نور میزدم ..


گاه حتی دلتنگ میشوم برای دروغهایت " و معصومیت چشمانت ؛زمانی که به گناهانت اعتراف میکردی ..


و امروز از آن همه عشق حتی صدایی نیست " که مرا دلخوش کند و لحظه ای اندک مرا در خیال همسفر آرزوهایت کند..


امروز من ماندم و تقدیر و خیالی که هر شب در تاریکی ایوان به یاد آن شب تو را در من متولد میکند و سحرگاه چون پاره شدن چادر شب سیاه آسمان ؛ تو را در من میکشد تا به یاد آن صبح " باز مرا در ایوان ؛ میان خاطره ها رها کنی .