ادبی . دوستانه عاشقانه

نوشته های شخصی و دوستان

ادبی . دوستانه عاشقانه

نوشته های شخصی و دوستان

تبلیغ

تبلیغات جالب و مبتکرانه


آب آلوده بیشتر از جنگ باعث مرگ انسان ها می شود. - یونیسف

 

www.3jokes.com - عکس، کلیپ، جوک، SMS

 

دوربین های 360 درجه سامسونگ

www.3jokes.com - عکس، کلیپ، جوک، SMS

 

تبلیغ ویندوز ویستا: خانه خود را به محلی برای تفریح تبدیل کنید.

www.3jokes.com - عکس، کلیپ، جوک، SMS

www.3jokes.com - عکس، کلیپ، جوک، SMS

 

قطره بازکننده مجرای بینی: آیا بینی شما گرفته؟

 

www.3jokes.com - عکس، کلیپ، جوک، SMS

 

زوم اپتیکال دوربین های المپیوس

 

www.3jokes.com - عکس، کلیپ، جوک، SMS

 

حجم بیشتر (تبلیغ شامپو)

 

www.3jokes.com - عکس، کلیپ، جوک، SMS

 

تبلیغ برنامه های مستند حیات وحش

 

www.3jokes.com - عکس، کلیپ، جوک، SMS

www.3jokes.com - عکس، کلیپ، جوک، SMS

 

تبلیغ آدامس بادکنکی

 

www.3jokes.com - عکس، کلیپ، جوک، SMS


 

مرد نامرئی

 

بولین یک هنرمند چینی است که به مرد نامرئی مشهور شده است 

به گزارش سرویس هنری، وی با رنگ کردن و هماهنگ کردن بدن دستیارانش با محیط پشت سرشان ، عکس هایی زیبا و دیدنی تهیه می کند.

بسته شدن دفتر هنری وی از سوی دولت چین انگیزه اصلی برای روی آوردن به این هنر بوده است.

 

لیو به طور میانگین 10 ساعت برای هر عکس خود وقت می گذارد.

 

 

Liu Bolin melts into earthquake rubble. His work requires him to pose for more than ten hours at a time

 

 

 

 

http://www.chinaexpat.com/files/u659/Liu_Bolin_1.jpg

 

 

 

 

 

http://www.nezamabad.ir/userfiles/image/kim-petras/164.jpg

 

 

 

 

 

http://www.nezamabad.ir/userfiles/image/kim-petras/20080901_liu_bolin_camouflage_01.jpg

 

 

 

 

 

http://www.nezamabad.ir/userfiles/image/kim-petras/camouflage-art.jpg

 

 

 

 

 

 

http://www.nezamabad.ir/userfiles/image/kim-petras/Liu-Bolin3.jpg

 

 

 

 

 

 

http://www.nezamabad.ir/userfiles/image/kim-petras/pal6.jpg 

 

 

 

 

 

http://www.nezamabad.ir/userfiles/image/kim-petras/rmf08_liubolin_phonebooth.jpg

 

 

 

 

همین

فروردینی ها در این ماه چه دغدغه ای دارند ؟
خطایی مرتکب شده اید که موضوع آن بسیار بدیهی است . اما حفظ ظاهر کرده و خود را توجیه می کنید .
در حالیکه توصیه می شود هر چه زودتر جلوی اشتباهات را بگیرید .غرور منفی تان ر بیشتر از این فعال نکنید ، چون تکرار مکرری را در پی داد که خودتان از آن خواهید گریخت .

به دنبال تغییر و تحولی هستید که باید برایش هم اکنون وقت بگذارید ، واسطه ها را کنار بگذارید و از حس درونی و تجربه ی خود کمک بگیرید وبه نیت پاکتان ایمان داشته باشید که پاییز جالبی را در راه دارید .

ردیبهشتی ها چه پاییزی را در پیش دارند ؟
چراغی را که به خانه رواست به مسجد حرام است . دوست خوبم می دانیم که بذل و بخشش بی ریایی را در دل دارید که بهتر است بدانید خانواده تان بیشتربه آن نیازمندند تا دیگران . پس برای از بین بردن سوء تفاهم ها و باز کردن گره های کور ، دست دوستی و پر مهرتان رابه روی عزیزانتان بگشایید و پل عبور آرزوها شوید و مهر ورزیدن را اعیان کنید که پیام امید وار کننده ونگاه مهر آمیزتان می توان دنیا وآخرت را دگرگون کند و آغازگرروزهای متفاوتی باشد و این همان است که شما آرزویش را دارید . 

خردادی ها چه باید دراین ماه بکنند؟
برخورد و رفتارهای همسر یا فرد مورد علاقه تان باعث سردرگمی شما می شود . ولی توصیه می شود که صبر و تحمل به خرج دهید و منتظر نتایج بمانید . دعوتی غیر منتظره از شما به عمل خواهد آمد که دنیای جدیدی را به رویتان گسترده می شود و از طریق آنها می توانید به یکی از آرزوهای دیرینه تان دست یابید . در این ماه با متولدین تیر و آبان ماه سازگارترخواهید بود .

تیر ماهی ها چه کارهایی را انجام خواهند داد ؟
از طریق همکاری و یا شراکت با فردی نزدیک که می تواند همسر و یا دوست صمیمی شما باشد سود کلانی نسیبتان می گردد ، البته اگر خوب در مورد آن تحقیق به عمل آورده باشید و از قبل در مورد سود زایی و یا ضرر آن انجام داده باشید . یکی از اعضای خانواده تان را منبع پند و اندرز برای خود قرار دهید تا احساس تنهایی و سردر گمی در مشکلات نکنید چون مشکلات اندکی در این ماه به سراغ شما خواهد آمد که به لطف خدا حتماً به خوبی رفع خواهد شد .با کمی تدبیر و زیرکی فردی را شناسایی نمایید که لازم است بدانید این فرد در صدد است که تمام زحمات و سخت کوشی هایتان را از بین ببرد و شما را کوچک جلوه دهد ، از طریق حفظ تعادل در دخل و خرجتان ، می توانید به فکر پس انداز برای روز مبادا باشید . با متولدین مهر و تیرماه بیشتر معاشرت کنید .

آیا مردادی ها در این ماه پیشرفتی خواهند کرد ؟
از خطاهای دوستان درس بگیرید و تا جای ممکن ، از تکرار آن ها بپرهیزید . درهای ارتباطی را بین خود و فرد مورد علاقه تان که می تواند همسر و یا دوستتان باشد باز کنید . مراقب کنار چیدن کلمات و عباراتی باشید که به زبان می آورید . سرمایه گذاری در زمان حال به پیشرفت شما در آینده ، کمک شایانی خواهد کرد .بز سر یک دوراهی قرار خواهید گرفت کهبا تبادا نظر با اعضای خانواده تان می توانید بهترین انتخاب را صورت دهید .

جریان زندگی شهریوری ها دراین ماه
با کمی صبر و تحمل به اهداف خود خواهید رسید . در امور کاری و تحصیلی از ندای درونی تان که در این ماه قویتر خواهد شد استفاده کنید . توجه بیشتری باید به همسرتان داشته باشید چون در این ماه دغدغه هایتان بیشتر شده و کمتر مجال برای دیگران خواهید داشت . با جریان زندگی پیش بروید تا اتفاقی برایتان رخ ندهد . احساس عاطفی را چاشنی زندگیتان کنید و در هیچ کاری عجله به خرج ندهید !

فصلی تازه برای مهر ماهی ها
در صورت این که مجرد باشید در این ماه با نیمه ی گمشده ی خود آشنا خواهید شد و می توانید به راحتی به فکر سروسامان بخشیدن به زندگیتان باشید . فصلی تازه و جالبی را در ارتباط با همسر یا فرد مورد علاقه تان تجربه خواهسد کرد . از قدرت شکل دادن به یک برنامه ی سرنوشت ساز برخوردار می شوید و باید واقع بین باشید تا به هدف نهایی خود یه طور مطلوب برسید . به جای خیال پردازی به واقعیات زندگی توجه کنید . در ضمن وضعیت ارتباطی شما در این ماه کاهش می یابد .

شکوفایی در زمینه های کاری برای آبانی ها
زندگی خانوادگی تان ارزش بیشتری پیدا خواهد کرد . برای پیشگیری از بروز سوء تفاهمات با اعضای خانواده ی همسر یا فرد مورد علاقه تان گفت و گو و تبادل نظر نمایید . با کمک گرفتن از ذهن خلاق و هوش بالایتان معماهای شغلی خود را پیدا و حل خواهید نمود و به قول معروف خودی نشان می دهید و باعث محبوب شدن در محیط کاریتان خواهید شد . نیات و انگیزه های خیر فردی برایتان شکوفا خواهد شد . خلاقیت و ابتکارتان به اوج خواهد رسید . و وضعیت ارتباطی و هم چنین مالیتان پیشرفت خواهد نمود.

آذرماهی ها و برطرف کردن کدورت ها در این ماه
ایده ای خام و بکر در ذهنتان دارید . ولی قبل از به مرحله در آوردن آن ، باید تمامی جوانب را در نظر داشته باشید و برای اقدام به هرکاری خوب آن امر را سبک و سنگین کنید و اطلاعات کافی را در موردش بدست آورید . با همسر یا فرد مورد علاقه تان گفت و گویی را در پیش دارید گویی دلخوری هایی بین شما وجود دارد که باعث ایجاد کدورت نیز شده است ، پس فرصت خوبیست که این کدورت ها در این ماه رویایی از سال به اتمام رسد و سروسامانی به زندگیتان دهید اما در حین حرف زدن مراقب طرز ادا کردن کلمات باشید و در مورد حرف هایی که می خواهید بزنید خوب فکر کنید تا خدایی نکرده بدتر نشود . در ضمن وضعیت مالیتان در این ماه دچار کمی بحران می شود که عوضش در ماه های دیگر جبران می شود .

ضرب المثلی مختص دی ماهی ها در این ماه زیبا
قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود .
این ضرب المثل را در مورد امور مالی خود همواره به یاد داشته باشید ! اگر کنترل زندگیتان را بدست بگیرید اعتماد به نفستان نیز افزایش می یابد و معجزاتی را تجربه خواهید کرد . برای از دست رفتن توانایی دست کم گرفته شده تان بهتر است از فرصت ها بهتر استفاده کنید . همسر یا فرد مورد علاقه تان مجذوب زیبایی های ذاتی شما می شود و این باعث موفقیت هایی بزرگ در زندگیتان خواهد شد .

شکوفایی درون بهمنی ها در پاییز ماه
ایده ها و نظرات خلاق و سازنده تان ، روز به روز شکوفاتر می شود . بگذلرید توانایی ها و قابلیت های بالقوه تان بدرخشد ولی در کنار آن به حقایق زندگی توجه کافی داشته باشید . معمایی در زندگیتان شما را درگیر نموده است که در این ماه حل می شود و شما با نیازهایتان هماهنگ خواهید شد . اقدامی منحصر به فرد و تاثیر گذار انجام خواهید داد . اثر مهارت های شنونده ی خوب بودن را دست کم نگیرید و بدانید که وضعیت مالی شما در این ماه بسیار عالی پیش بینی می شود.

دیدارهای تازه اسفند ماهی ها با دوستان در این ماه
به الهامات درونی تان احترام بگذارید و آنها را دست کم نگیرید . مراقب احساسات نهفته تان نسبت همسر یا فرد مورد علاقه تان باشید . در صدد استحکام روابط دوستانه تان باشید  و بدانید در این ماه با دوستانتان رابطه ی بیشتری برقرار می کنید . اعتماد و باور فردی در این ماه ، کلید دستیابی به موفقیت محسوب می شود . با ذهنی متمرکز و دقت به جزئیات پیش بروید و نگذارید امور جزئی و پیش پا افتاده تمرکزتان را بهم بزند .

ماهی جون

درد من حصار برکه نیست


درد من زیستن با ماهیانیست


که فکر دریا به ذهنشان خطور نکرده است

پائیز

وای از بهار" از زیبایی دروغی این روزگار..
بهار که می آید می مانم در وسعت بیکرانه ها " میشکنم در عمق فاصله ها؛ چشمانم خیره می مانند به کابوس این شب سیاه..
وای از این بهار" از این فصل زشت پرمدعا؛ که چه ساده امانت خدا را به لاشه ی سوزان تابستان می فروشد" بیزارم از تابستان؛ فصل دروغ و ریای این بندگان ..
و من عاشق مژده ی خزانم که خبر از بوسه ی یخ زده ی فصل زمستان دارد..
خبر از خواب عمیقی دارد که مرا باز به رویا ببرد..
فرصتی خواهد بود "
من که از جام شراب ؛ بی نصیبم کردند ..
خواب؛ فرصتی خواهد بود " لحظه ای مست شوم در رویا..

گمان

شب پاورچین پاورچین خود را به ایوان خانه میرساند و ما آنقدر دلخوش به عشق یکدیگر بودیم که حتی سرمایی را که باغچه را فریب داده بود را ندیدیم ..


گمان میکردم اگردلم را بگیری حضور همیشگی ات را به من خواهی داد ..


افسوس که باز با چشمان بسته حرف از نور میزدم ..


گاه حتی دلتنگ میشوم برای دروغهایت " و معصومیت چشمانت ؛زمانی که به گناهانت اعتراف میکردی ..


و امروز از آن همه عشق حتی صدایی نیست " که مرا دلخوش کند و لحظه ای اندک مرا در خیال همسفر آرزوهایت کند..


امروز من ماندم و تقدیر و خیالی که هر شب در تاریکی ایوان به یاد آن شب تو را در من متولد میکند و سحرگاه چون پاره شدن چادر شب سیاه آسمان ؛ تو را در من میکشد تا به یاد آن صبح " باز مرا در ایوان ؛ میان خاطره ها رها کنی .

نیما ....

خون سرد

... من از این دونان شهرستان نیم

خاطر پر درد کوهستانیم،

کز بدی بخت، در شهر شما

روزگاری رفت و هستم مبتلا!

هر سری با عالم خاصی خوش است

هر که را که یک چیزی خوب و دلکش است ،

من خوشم با زندگی کوهیان

چون که عادت دارم از طفلی بدان .

*****

به به از آنجا که ماوای من است،

وز سراسر مردم شهر ایمن است!

اندر او نه شوکتی ، نه زینتی

نه تقلید، نه فریب و حیلتی .

به به از آن آتش شبهای تار

در کنار گوسفند و کوهسار!

*****

به به از آن شورش و آن همهمه

که بیفتد گاهگاهی در رمه :

بانگ چوپانان، صدای های های،

بانگ زنگ گوسفندان ، بانگ نای !

زندگی در شهر، فرساید مرا

صحبت شهری بیازارد مرا ...

زین تمدن، خلق در هم اوفتاد

آفرین بروحشت اعصار باد ...

(( حوت 1299 ))

افسانه ی نیما

افسانه

افسانه : در شب تیره ، دیوانه ای کاو
دل به رنگی گریزان سپرده
در دره ی سرد و خلوت نشسته
همچو ساقه ی گیاهی فسرده
می کند داستانی غم آور
در میان بس آشفته مانده
قصه ی دانه اش هست و دامی
وز همه گفته ناگفته مانده
از دلی رفته دارد پیامی
داستان از خیالی پریشان
ای دل من ، دل من ، دل من
بینوا ، مضطرا ، قابل من
با همه خوبی و قدر و دعوی
از تو آخر چه شد حاصل من
جز سر شکی به رخساره ی غم ؟
آخر ای بینوا دل ! چه دیدی
که ره رستگاری بریدی ؟
مرغ هرزه درایی ، که بر هر
شاخی و شاخساری پریدی
تا بماندی زبون و فتاده ؟
می توانستی ای دل ، رهیدن
گر نخوردی فریب زمانه
آنچه دیدی ، ز خود دیدی و بس
هر دمی یک ره و یک بهانه
تا تو ای مست ! با من ستیزی
تا به سرمستی و غمگساری
با فسانه کنی دوستاری
عالمی دایم از وی گریزد
با تو او را بود سازگاری
مبتلایی نیابد به از تو
افسانه : مبتلایی که ماننده ی او
کس در این راه لغزان ندیده
آه! دیری است کاین قصه گویند
از بر شاخه مرغی پریده
مانده بر جای از او آشیانه
لیک این آشیان ها سراسر
بر کف بادها اندر ایند
رهروان اندر این راه هستند
کاندر این غم ، به غم می سرایند
او یکی نیز از رهروان بود
در بر این خرابه مغازه
وین بلند آسمان و ستاره
سالها با هم افسرده بودید
وز حوادث به دل پاره پاره
او تو را بوسه می زد ، تو او را
عاشق : سال ها با هم افسرده بودیم
سالها همچو واماندگی
لیک موجی که آشفته می رفت
بودش از تو به لب داستانی
می زدت لب ، در آن موج ، لبخند
افسانه : من بر آن موج آشفته دیدم
یکه تازی سراسیمه
عاشق : اما
من سوی گلعذاری رسیدم
در همش گیسوان چون معما
همچنان گردبادی مشوش
افسانه : من در این لحظه ، از راه پنهان
نقش می بستم از او بر آبی
عاشق : آه! من بوسه می دادم از دور
بر رخ او به خوابی چه خوابی
با چه تصویرهای فسونگر
ای افسانه ، فسانه ، فسانه
ای خدنگ تو را من نشانه
ای علاج دل ، ای داروی درد
همره گریه های شبانه
با من سوخته در چه کاری ؟
چیستی ! ای نهان از نظرها
ای نشسته سر رهگذرها
از پسرها همه ناله بر لب
ناله ی تو همه از پدرها
تو که ای ؟ مادرت که ؟ پدر که ؟
چون ز گهواره بیرونم آورد
مادرم ، سرگذشت تو می گفت
بر من از رنگ و روی تو می زد
دیده از جذبه های تو می خفت
می شدم بیهوش و محو و مفتون
رفته رفته که بر ره فتادم
از پی بازی بچگانه
هر زمانی که شب در رسیدی
بر لب چشمه و رودخانه
در نهان ، بانگ تو می شنیدم
ای فسانه ! مگر تو نبودی
آن زمانی که من در صحاری
می دویدم چو دیوانه ، تنها
داشتم زاری و اشکباری
تو مرا اشک ها می ستردی ؟
آن زمانی که من ، مست گشته
زلف ها می فشاندم بر باد
تو نبودی مگر که همآهنگ
می شدی با من زار و ناشاد
می زدی بر زمین آسمان را ؟
در بر گوسفندان ، شبی تار
بودم افتاده من ، زرد و بیمار
تو نبودی مگر آن هیولا
آن سیاه مهیب شرربار
که کشیدم ز بیم تو فریاد ؟
دم ، که لبخنده های بهاران
بود با سبزه ی جویباران
از بر پرتو ماه تابان
در بن صخره ی کوهساران
هر کجا ، بزم و رزمی تو را بود
بلبل بینوا ناله می زد
بر رخ سبزه ، شب ژاله می زد
روی آن ماه ، از گرمی عشق
چون گل نار تبخالع می زد
می نوشتی تو هم سرگذشتی
سرگذشت منی ای فسانه
که پریشانی و غمگساری ؟
یا دل من به تشویش بسته
یا که دو دیده ی اشکباری ؟
یا که شیطان رانده ز هر جای ؟
قلب پر گیر و دار منی تو
که چنین ناشناسی و گمنام ؟
یا سرشت منی ، که نگشتی
در پی رونق و شهرت و نام ؟
یا تو بختی که از من گریزی ؟
هر کس از جانب خود تو را راند
بی خبر که تویی جاودانه
تو که ای ؟ ای ز هر جای رانده
با منت بوده ره ، دوستانه ؟
قطره ی اشکی ایا تو ، یا غم ؟
یاد دارم شبی ماهتابی
بر سر کوه نوبن نشسته
دیده از سوز دل خواب رفته
دل ز غوغای دو دیده رسته
باد سردی دمید از بر کوه
گفت با من که : ای طفل محزون
از چه از خانه ی خود جدایی ؟
چیست گمگشته ی تو در این جا ؟
طفل ! گل کرده با دلربایی
کرگویجی در این دره ی تنگ
چنگ در زلف من زد چو شانه
نرم و آسهته و دوستانه
با من خسته ی بینوا داشت
بازی وشوخی بچگانه
ای فسانه ! تو آن باد سردی ؟
ای بسا خنده ها که زدی تو
بر خوشی و بدی گل من
ای بسا کامدی اشک ریزان
بر من و بر دل و حاصل من
تو ددی ، یا که رویی پریوار ؟
ناشناسا ! که هستی که هر جا
با من بینوا بوده ای تو ؟
هر زمانم کشیده در آغوش
بیهشی من افزوده ای تو ؟
ای فسانه ! بگو ، پاسخم ده
افسانه : بس کن ازپرسش ای سوخته دل
بس که گفتی دلم ساختی خون
باورم شد که از غصه مستی
هر که را غم فزون ، گفته افزون
عاشقا ! تو مرا می شناسی
از دل بی هیاهو نهفته
من یک آواره ی آسمانم
وز زمان و زمین بازمانده
هر چه هستم ، بر عاشقانم
آنچه گویی منم ، و آنچه خواهی
من وجودی کهن کار هستم
خوانده ی بی کسان گرفتار
بچه ها را به من ، مادر پیر
بیم و لرزه دهد ، در شب تار
من یکی قصه ام بی سر و بن
عاشق : تو یکی قصه ای ؟
افسانه : آری ، آری
قصه ی عاشق بیقراری
نا امیدی ، پر از اضطرابی
که به اندوه و شب زنده داری
سال ها در غم و انزوا زیست
قصه ی عاشقی پر ز بیمم
گر مهیبم چو دیو صحاری
ور مرا پیرزن روستایی
غول خواند ز آدم فراری
زاده ی اضطراب جهانم
یک زمان دختری بوده ام من
نازنین دلبری بوده ام من
چشم ها پر ز آشوب کرده
یکه افسونگری بوده ام من
آمدم بر مزاری نشسته
چنگ سازنده ی من به دستی
دست دیگر یکی جام باده
نغمه ای ساز نکرده ، سرمست
شد ز چشم سیاهم ، گشاده
قطره قطره سرشک پر از خون
در همین لحظه ، تاریک می شد
در افق ، صورت ابر خونین
در میان زمین و فلک بود
اختلاط صداهای سنگین
دود از این خیمه می رفت بالا
خواب آمد مرا دیدگان بست
جام و چنگم فتادند از دست
چنگ پاره شد و جام بشکست
من ز دست دل و دل ز من رست
رفتم و دیگرم تو ندیدی
ای بسا وحشت انگیز شب ها
کز پس ابرها شد پدیدار
قامتی که ندانستی اش کیست
با صدایی حزین و دل آزار
نام من در بن گوش تو گفت
عاشقا ! من همان ناشناسم
آن صدایم که از دل بر اید
صورت مردگان جهانم
یک دمم که چو برقی سر اید
قطره ی گرم چشمی ترم من
چه در آن کوهها داشت می ساخت
دست مردم ، بیالوده در گل ؟
لیک افسوس ! از آن لحظه دیگر
سکنین را نشد هیچ حاصل
سالها طی شدند از پی هم
یک گوزن فراری در آنجا
شاخه ای را ز برگش تهی کرد
گشت پیدا صداهای دیگر
شمل مخروطی خانه ای فرد
کله ی چند بز در چراگاه
بعد از آن ، مرد چوپان پیری
اندر آن تنگنا جست خانه
قصه ای گشت پیدا ، که در آن
بود گم هر سراغ و نشانه
کرد از من درین راه معنی
کی ولی با خبر بود از این راز
که بر آن جغد هم خواند غمناک ؟
ریخت آن خانه ی شوق از هم
چون نه جز نقش آن ماند بر خاک
هر چه ، بگریست ، جز چشم شیطان
عاشق : ای فسانه ! خسانند آنان
که فروبسته ره را به گلزار
خس ، به صد سال طوفان ننالد
گل ، ز یک تندباد است بیمار
تو مپوشان سخن ها که داری
تو بگو با زبان دل خود
هیچکس گوی نپسندد آن را
می توان حیله ها راند در کار
عیب باشد ولی نکته دان را
نکته پوشی پی حرف مردم
این ، زبان دل افسردگان است
نه زبان پی نام خیزان
گوی در دل نگیرد کسش هیچ
ما که در این جانیم سوزان
حرف خود را بگیریم دنبال
کی در آن کلبه های دگر بود ؟
افسانه : هیچکس جز من ، ای عاشق مست
دیدی آن شور و بنشییدی آن بانگ
از بن بام هایی که بشکست
روی دیوارهایی که ماندند
در یکی کلبه ی خرد چوبین
طرف ویرانه ای ، یاد داری ؟
که یکی پیرزن روستایی
پنبه می رشت و می کرد زاری
خامشی بود و تاریکی شب
باد سرد از برون نعره می زد
آتش اندر دل کلبه می سوخت
دختری ناگه از در درآمد
که همی گفت و بر سر همی کوفت
ای دل من ، دل من ، دل من
آه از قلب خسته بر آورد
در بر ما درافتاد و شد سرد
این چنین دختر بیدلی را
هیچ دانی چهزار و زبون کرد ؟
عشق فانی کننده ، منم عشق
حاصل زندگانی منم ، من
روشنی جهانی منم ، من
من ، فسانه ، دل عاشقانم
گر بود جسم و جانی ، منم ، من
من گل عشقم و زاده ی اشک
یاد می آوری آن خرابه
آن شب و جنگل آلیو را
که تو از کهنه ها می شمردی
می زدی بوسه خوبان نو را ؟
زان زمان ها مرا دوست بودی
عاشق : آن زمان ها که از آن به ره ماند
همچنان کز سواری غباری ...ـ
افسانه : تند خیزی که ، ره شد پس از او
جای خالی نمای سواری
طعمه ی این بیابان موحش
عاشق : لیک در خنده اش ، آن نگارین
مست می خواند و سرمست می رفت
تا شناسد حریفش به مستی
جام هر جای بر دست می رفت
چه شبی ! ماه خندان ، چمن نرم
افسانه : آه عاشق ! سحر بود آندم
سینه ی آسمان باز و روشن
شد ز ره کاروان طربنک
جرسش را به جا ماند شیون
آتشش را اجاقی که شد سرد
عاشق : کوهها راست استاده بودند
دره ها همچو دزدان خمیده
افسانه : آری ای عاشق ! افتاده بودند
دل ز کف دادگان ، وارمیده
داستانیم از آنجاست در یاد
هر کجا فتنه بود و شب و کین
مردمی ، مردمی کرده نابود
بر سر کوه های کباچین
نقطه ای سوخت در پیکر دود
طفل بیتابی آمد به دنیا
تا به هم یار و دمساز باشیم
نکته ها آمد از قصه کوتاه
اندر آن گوشه ، چوپان زنی ، زود
ناف از شیرخواری ببرید
عاشق : آه
چه زمانی ، چه دلکش زمانی
قصه ی شادمان دلی بود
باز آمد سوی خانه ی دل
افسانه : عاشقا ! جغد گو بود ، و بودش
آشنایی به ویرانه ی دل
عاشق : آری افسانه ! یک جغد غمناک
هر دم امشب ، از آنان که بودند
یاد می آورد جغد باطل
ایستاده است ، استاده گویی
آن نگارین به ویران ناتل
دست بر دست و با چشم نمناک
افسانه : آمده از مزار مقدس
عاشقا ! راه درمان بجوید
عاشق : آمده با زبانی که دارد
قصه ی رفتگان را بگوید
زندگان را بیابد در این غم
افسانه : آمده تا به دست آورد باز
عاشق ! آن را که بر جا نهاده است
لیک چو سود ، کاندر بیابان
هول را باز دندان گشاده است
باید این جام گردد شکسته
به که ای نقشبند فسونکار
نقش دیگر بر آری که شاید
اندر این پرده ، در نقشبندی
بیش از این نز غمت غم فزاید
جلوه گیرد سپید ، از سیاهی
آنچه بگذشت چون چشمه ی نوش
بود روزی بدانگونه کامروز
نکته اینست ، دریاب فرصت
گنج در خانه ، دل رنج اندوز
از چه ؟ ایا چمن دلربا نیست ؟
آن زمانی که امرود وحشی
سایه افکنده آرام بر سنگ
ککلی ها در آن جنگل دور
می سرایند با هم همآهنگ
گه یکی زان میان است خوانا
شکوه ها را بنه ، خیز و بنگر
که چگونه زمستان سر آمد
جنگل و کوه در رستخیز است
عالم از تیره رویی در آمد
چهره بگشاد و چون برق خندید
توده ی برف از هم شکافید
قله ی کوه شد یکسر ابلق
مرد چوپان در آمد ز دخمه
خنده زد شادمان و موفق
که دگر وقت سبزه چرانی است
عاشقا ! خیز کامد بهاران
چشمه ی کوچک از کوه جوشید
گل به صحرا در آمد چو آتش
رود تیره چو توفان خروشید
دشت از گل شده هفت رنگه
آن پرده پی لانه سازی
بر سر شاخه ها می سراید
خار و خاشک دارد به منقار
شاخه ی سبز هر لحظه زاید
بچگانی همه خرد و زیبا
عاشق : در سریها به راه ورازون
گرگ ، دزدیده سر می نماید
افسانه : عاشق! اینها چه حرفی است ؟ کنون
گرگ کاو دیری آنجا نپاید
از بهار است آنگونه رقصان
آفتاب طلایی بتابید
بر سر ژاله ی صبحگاهی
ژاله ها دانه دانه درخشند
همچو الماس و در آب ، ماهی
بر سر موج ها زد معلق
تو هم ای بینوا ! شاد بخرام
که ز هر سو نشاط بهار است
که به هر جا زمانه به رقص است
تا به کی دیده ات اشکبار است ؟
بوسه ای زن که دوران رونده است
دور گردان گذشته ز خاطر
روی دامان این کوه ، بنگر
بره های سفید و سیه را
نغمه ی زنگ ها را ، که یکسر
چون دل عاشق ، آوازه خوان اند
بر سر سبزه ی بیشل اینک
نازنینی است خندان نشسته
از همه رنگ ، گل های کوچک
گرد آورده و دسته بسته
تا کند هدیه ی عشقبازان
همتی کن که دزدیده ، او را
هر دمی جانب تو نگاهی است
عاشقا ! گر سیه دوست داری
اینک او را دو چشم سیاهی است
که ز غوغای دل قصه گوی است
عاشق : رو ، فسانه ! که اینها فریب است
دل ز وصل و خوشی بی نصیب است
دیدن و سوزش و شادمانی
چه خیالی و وهمی عجیب است
بیخبر شاد و بینا فسرده است
خنده ای ناشکفت از گل من
که ز باران زهری نشد تر
من به بازار کالافروشان
داده ام هر چه را ، در برابر
شادی روز گمگشته ای را
ای دریغا ! دریغا ! دریغا
که همه فصل ها هست تیره
از گشته چو یاد آورم من
چشم بیند ، ولی خیره خیره
پر ز حیرانی و ناگواری
ناشناسی دلم برد و گم شد
من پی دل کنون بی قرارم
لیکن از مستی باده ی دوش
می روم سرگران و خمارم
جرعه ای بایدم تا رهم من
افسانه : که ز نو قطره ای چند ریزی ؟
بینوا عاشقا
عاشق : گر نریزم
دل چگونه تواند رهیدن ؟
چون توانم که دلشاد خیزم
بنگرم بر بساط بهاران
افسانه : حالیا تو بیا و رها کن
اول و آخر زندگانی
وز گذشته میاور دگر یاد
که بدین ها نیرزد جهانی
که زبون دل خودشوی تو
عاشق : لیک افسوس ! چون مارم این درد
می گزد بند هر بند جان را
پیچم از درد بر خود چو ماران
تنگ کرده به ان استخوان را
چون فریبم در این حال کان هست ؟
قلب من نامه ی آسمان هاست
مدفن آرزوها و جان هاست
ظاهرش خنده های زمانه
باطن آن سرشک نهان هاست
چون رها دارمش؟ چون گریزم ؟
همرها ! باز آمد سیاهی
می برندم به خواهی نخواهی
می درخشد ستاره بدانسان
که یکی شعله رو در تباهی
می کشد باد ، محکم غریوی
زیر آن تپه ها که نهان است
حالیا روبه آوازه خوان است
کوه و جنگل بدان ماند اینجا
که نمایشگه روبهان است
هر پرنده به یک شاخه در خواب
افسانه : هر پرنده به کنجی فسرده
شب دل عاشقی مست خورده
عاشق : خسته این خاکدان ، ای فسانه
چشم ها بسته ، خوابش ببرده
با خیال دگر رفته از خوش
بگذر از من ، رها کن دلم را
که بسی خواب آشفته دیده است
عاشق و عشق و معشوق و عالم
آنچه دیده ، همه خفته دیده است
عاشقم ، خفته ام ، غافلم من
گل ، به جامه درون پر ز ناز است
بلبل شیفته چاره ساز است
رخ نتابیده ، نکام پژمرد
بازگو ! این چه غوغا ، چه راز است ؟
یک دم و این همه کشمکش ها
واگذار ای فسانه ! که پرسم
زین ستاره هزاران حکایت
که : چگونه شکفت آن گل سرخ ؟
چه شد ؟ کنون چه دارد شکایت ؟
وز دم بادها ، چون بپژمرد ؟
آنچه من دیده ام خواب بوده
نقش یا بر رخ آب بوده
عشق ، هذیان بیماری ای بود
یا خمار میی ناب بود
همرها ! این چه هنگامه ای بود ؟
بر سر ساحل خلوتی ، ما
می دویدیم و خوشحال بودیم
با نفس های صبحی طربنک
نغمه های طرب می سرودیم
نه غم روزگار جدایی
کوچ می کرد با ما قبیله
ما ، شماله به کف ، در بر هم
کوه ها ، پهلوانان خودسر
سر برافراشته روی در هم
گله ی ما ، همه رفته از پیش
تا دم صبح می سوخت آتش
باد ، فرسوده ، می رفت و می خواند
مثل اینکه ، در آن دره ی تنگ
عده ای رفته ، یک عده می ماند
زیر دیوار از سرو و شمشاد
آه ، افسانه ! در من بهشتی است
همچو ویرانه ای در بر من
آبش از چشمه ی چشم غمناک
خاکش ، از مشت خاکستر من
تا نبینی به صورت خموشم
من بسی دیده ام صبح روشن
گل به لبخند و جنگل سترده
بس شبان اندر او ماه غمگین
کاروان را جرس ها فسرده
پای من خسته ، اندر بیابان
دیده ام روی بیمار نکان
با چراغی که خاموش می شد
چون یکی داغ دل دیده محراب
ناله ای را نهان گوش می شد
شکل دیوار ، سنگین و خاموش
درههم فتاد دندانه ی کوه
سیل برداشت ناگاه فریاد
فاخته کرد گم آشیانه
ماند توکا به ویرانه آباد
رفت از یادش اندیشه ی جفت
که تواند مرا دوست دارد
وندر آن بهره ی خود نجوید ؟
هرکس از بهر خود در تکاپوست
کس نچیند گلی که نبوید
عشق بی حظ و حاصل خیالی ست
آنکه پشمینه پوشید دیری
نغمه ها زد همه جاودانه
عاشق زندگانی خود بود
بی خبر ، در لباس فسانه
خویشتن را فریبی همی داد
خنده زد عقل زیرک بر این حرف
کز پی این جهان هم جهانی ست
آدمی ، زاده ی خاک ناچیز
بسته ی عشق های نهانی ست
عشوه ی زندگانی است این حرف
بار رنجی به سربار صد رنج
خواهی ار نکته ای بشنوی راست
محو شد جسم رنجور زاری
ماند از او زبانی که گویاست
تا دهد شرح عشق دگرسان
حافظا ! این چهکید و دروغیست
کز زبان می و جام و ساقی ست ؟
نالی ار تا ابد ، باورم نیست
که بر آن عشق بازی که باقی ست
من بر آن عاشقم که رونده است
در شگفتم ! من و تو که هستیم ؟
وز کدامین خم کهنه مستیم ؟
ای بسا قید ها که شکستیم
باز از قید وهمی نرستیم
بی خبر خنده زن ، بیهده نال
ای فسانه ! رها کن در اشکم
کاتشی شعله زد جان من سوخت
گریه را اختیاری نمانده ست
من چه سازم ؟ جز اینم نیامخوت
هرزه گردی دل ، نغمه ی روح
افسانه : عاشق ! اینها سخن های تو بود ؟
حرف بسیارها می توان زد
می توان چون یکی تکه ی دود
نقش تردید در آسمان زد
می توان چون شبی ماند خاموش
می توان چون غلامان ، به طاعت
شنوا بود و فرمانبر ، اما
عشق هر لحظه پرواز جوید
عقل هر روز بیند معما
و آدمیزاده در این کشکش
لیک یک نکته هست و نه جز این
ما شریک همیم اندر این کار
صد اگر نقش از دل براید
سایه آنگونه افتد به دیوار
که ببینند و جویند مردم
خیزد اینک در این ره ، که ما را
خبر از رفتگان نیست در دست
شادی آورده ، با هم توانیم
نقش دیگر براین داستان بست
زشت و زیبا ، نشانی که از ماست
تو مرا خواهی و من تو را نیز
این چه کبر و چه شوخی و نازی ست ؟
به دوپا رانی ، از دست خوانی
با من ایا تو را قصد بازی است ؟
تو مرا سر به سر می گذاری ؟
ای گل نوشکفته ! اگر چند
زود گشتی زبون و فسرده
از وفور جوانی چنینی
هر چه کان زنده تر ، زود مرده
با چنین زنده من کار دارم
می زدم من در این کهنه گیتی
بر دل زندگان دائما دست
در از این باغ کنون گشادند
که در از خارزاران بسی بست
شد بهار تو با تو پدیدار
نوگل من ! گلی ، گرچه پنهان
در بن شاخه ی خارزاری
عاشق تو ، تو را بازیابد
سازد از عشق تو بی قراری
هر پرنده ، تو را آشنا نیست
بلبل بینوا زی تو اید
عاشق مبتلا زی تو اید
طینت تو همه ماجرایی ست
طالب ماجرا زی تو اید
تو ، تسلیده ، عاشقانی
عاشق : ای فسانه ! مرا آرزو نیست
که بچینندم و دوست دارند
زاده ی کوهم ، آورده ی ابر
به که بر سبزه ام واگذارند
با بهاری که هستم در آغوش
کس نخواهم زند بر دلم دست
که دلم آشیان دلی هست
زاشیانم اگر حاصلی نیست
من بر آنم کز آن حاصلی هست
به فریب و خیالی منم خوش
افسانه : عاشق ! از هر فریبنده کان هست
یک فریب دلاویزتر ، من
کهنه خواهد شدن آن چه خیزد
یک دروغ کهن خیزتر ، من
رانده ی عاقلان ، خوانده ی تو
کرده در خلوت کوه منزل
عاشق : همچو من
افسانه : چون تو از درد خاموش
بگذرانم ز چشم آنچه بینم
عاشق : تا بیابی دلی را همه جوش
افسانه : دردش افتاده اندر رگ و پوست
عاشقا ! با همه این سخن ها
به محک آمدت تکه ی زر
چه خوشی ؟ چه زیانی ، چه مقصود ؟
گردد این شاخه یک روز بی بر
لیک سیراب از این چوی کنون
یک حقیقت فقط هست بر جا
آنچنانی که بایست ، بودن
یک فریب است ره جسته هر جا
چشم ها بسته ، پابست بودن
ماچنانیم لیکن ، که هستیم
عاشق : آه افسانه ! حرفی است این راست
گر فریبی ز ما خاست ، ماییم
روزگاری اگر فرصتی ماند
بیش از این با هم اندر صفاییم
همدل و همزبان و همآهنگ
تو دروغی ، دروغی دلاویز
تو غمی ، یک غم سخت زیبا
بی بها مانده عشق و دل من
می سپارم به تو ، عشق و دل را
که تو خود را به من واگذاری
ای دروغ ! ای غم ! ای نیک و بد ، تو
چه کست گفت از این جای برخیز ؟
چه کست گفت زین ره به یکسو
همچو گل بر سر شاخه آویز
همچو مهتاب در صحنه ی باغ
ای دل عاشقان ! ای فسانه
ای زده نقش ها بر زمانه
ای که از چنگ خود باز کردی
نغمه هیا همه جاودانه
بوسه ، بوسه ، لب عاشقان را
در پس ابرهایم نهان دار
تا صدای مرا جز فرشته
نشنوند ایچ در آسمان ها
کس نخواند ز من این نوشته
جز به دل عاشق بی قراری
اشک من ریز بر گونه ی او
ناله ام در دل وی بیکن
روح گمنامم آنجا فرود آر
که بر اید از آنجای شیون
آتش آشفته خیزد ز دل ها
هان ! به پیش ای از این دره ی تنگ
که بهین خوابگاه شبان هاست
که کسی را نه راهی بر آن است
تا در اینجا که هر چیز تنهاست
بسراییم دلتنگ با هم