من ادعا نمیکنم همیشه به یاد کسانی که دوستشان دارم هستم.
اما ادعا میکنم حتی در لحظاتی هم که به یادشان نیستم
دوستشان دارم
اگر من شاعرم شعرم تو هستی
اگر من عاشقم عشقم تو هستی
اگر من یک کتاب کهنه هستم
بدون زیباترین برگش تو هستی
مخلص همه ی عاشقای دل پاک
دلخوش از آنیم که حج میرویم
غافل از آنیم که کج میرویم
کعبه به دیدار خدا میرویم
او همین جاست به کجا میرویم
حج به جز به دل پاک نیست
شستن غم از دل غمناک نیست
دین که به تسبیحخ و سرو ریش نیست
هرکه علی گفت درویش نیست
...................................................
اما دعای آدم های تنبل:
خدایا ما حال رفتن به راه راست را نداریم
خو دت را راست را به سوی ما کج بفرما.......
آمین
Take this kiss upon the brow
And, in parting from you now,
Thus much let me avow --
You are not wrong, who deem
That my days have been a dream;
Yet if hope has flown away
In a night, or in a day,
In a vision, or in none,
Is it therefore the less gone?
All that we see or seem
Is but a dream within a dream.
I stand amid the roar
Of a surf-tormented shore,
And I hold within my hand
Grains of the golden sand --
How few! yet how they creep
Through my fingers to the deep,
While I weep -- while I weep!
O God! can I not grasp
Them with a tighter clasp?
O God! can I not save
One from the pitiless wave?
Is all that we see or seem
But a dream within a dream?
وقتی خدا زن را آفرید
وقتی خدا زن را آفرید به من گفت این زن است . وقتی با او روبرو شدی . مراقب باش...
شیخ حرف خدا را قطع کرد و گفت مراقب باش به او نگاه نکنی .
سرت
را به زیر افکن تا افسون افسانة گیسوانش نگردی مفتون فتنة چشمانش نشوی که
از آنها شیاطین می بارند . گوشهایت را ببند تا طنین صدای سحر انگیزش را
نشنوی که مسحور شیطان می شوی.
از او حذر کن که یار و همدم ابلیس است.
مبادا فریب او را بخوری که خدا در آتش قهرت می سوزاند و سرنگون به چاه ویلت می افکند....
مراقب باش
...و من بی آنکه بپرسم پس چرا او را آفرید
گفتم ((به چشم ))
شیخ اندیشه ام را خواند و نهیبم زد که به قصد امتحان تو و این از لطف اوست در حق تو.
پس شکر کن و هیچ مگو...
گفتم ((چشم ))
و در چشم بر هم زدنی هزاران سال گذشت و من هرگز او را ندیدم به چشمانش ننگریستم .
آوایش را نشنیدم .
چقدر دوست می داشتم بر موجی که مرا به سوی او می خواند بنشینم اما از خوف آتش قهر و چاه ویل باز می گریختم.
و هزاران سال گذشت خسته و فرسوده و احساس ناشی از نیاز به چیزی یا کسی که نمی شناختمش.
اما حضورش را و نیاز به وجودش را حس می کردم .
دیگر تحمل نداشتم . پاهایم سست شد بر زمین زانو زدم . و گریستم . نمی دانستم چرا؟
قطره اشکی از چشمانم جاری شد. و در پیش پایم به زمین نشست .
به
خدا نگاهی کردم مثل همیشه لبخندی با شکوه بر لب داشت و مثل همیشه بی آنکه
حرفی بزنم و دردم را بگویم ، می دانست با لبخند گفت این زن است . وقتی با
او روبرو شدی مراقب باش. که او داروی درد توست بدون او ناقصی . مبادا قدرش
را ندانی و حرمتش را بشکنی که او بسیار شکننده است . من او را آیت
پروردگاریم برای تو قرار دادم ؛ نمی بینی که در بطن وجودش موجودی را به
پرورش می برد.من آیات جمالم را در وجود او به نمایش درآوردم پس اگر تحمل و
ظرفیت دیدار زیبایی مطلق را نداری به چشمانش نگاه نکن، گیسوانش را نظر
میانداز حرمت حریم صوتش را حفظ کن تا خودم تو را مهیای این دیدار کنم.
من : اشکریزان و حیران خدا را نگریستم . پرسیدم پس چرا مرا به آتش قهر و چاه ویل تهدید کردی ؟
گفت : من ؟
فریاد زدم : شیخ گفت تو سکوت کردی اگر راضی به گفته هایش نبودی چرا حرفی نزدی؟
باز صبورانه و با لبخند همیشگی گفت : من سکوت نکردم فقط تو ترجیح دادی صدای شیخ را بشنوی .
و من در گوشه ای دیدم شیخ همچنان حرفهای پیشین را تکرار می کند.
جواب یک دانشجوی دانشگاه واشینگتن به یک سؤال امتحان شیمی آنچنان جامع و
کامل بوده که توسط پروفسورش در شبکهء جهانی اینترنت پخش شده و دست به دست
میگرده خوندنش سرگرمکننده است .
پرسش: آیا جهنم اگزوترم (دفعکنندهء گرما) است یا اندوترم (جذبکنندهء گرما)؟
اکثر
دانشجویان برای ارائهء پاسخ خود به قانون بویل-ماریوت متوسل شده بودند که
میگوید حجم مقدار معینی از هر گاز در دمای ثابت، به طور معکوس با فشاری
که بر آن گاز وارد میشود متناسب است. یا به عبارت سادهتر در یک سیستم
بسته، حجم و فشار گازها با هم رابطهء مستقیم دارند .
اما یکی از آنها چنین نوشت:
اول
باید بفهمیم که حجم جهنم چگونه در اثر گذشت زمان تغییر میکند. برای این
کار احتیاج به تعداد ارواحی داریم که به جهنم فرستاده میشوند. گمان کنم
همه قبول داشته باشیم که یک روح وقتی وارد جهنم شد، آن را دوباره ترک
نمیکند .
پس روشن است که تعداد ارواحی که جهنم را ترک میکنند برابر است با صفر .
برای
مشخص کردن تعداد ارواحی که به جهنم فرستاده میشوند، نگاهی به انواع و
اقسام ادیان رایج در جهان میکنیم. بعضی از این ادیان میگویند اگر کسی از
پیروان آنها نباشد، به جهنم میرود. از آن جایی که بیشتر از یک مذهب چنین
عقیدهای را ترویج میکند، و هیچکس به بیشتر از یک مذهب باور ندارد،
میتوان استنباط کرد که همهء ارواح به جهنم فرستاده میشوند .
با در
نظر گرفتن آمار تولد نوزادان و مرگ و میر مردم در جهان متوجه میشویم که
تعداد ارواح در جهنم مرتب بیشتر میشود. حالا میتوانیم تغییر حجم در جهنم
را بررسی کنیم: طبق قانون بویل-ماریوت باید تحت فشار و دمای ثابت با ورود
هر روح به جهنم حجم آن افزایش بیابد. اینجا دو موقعیت ممکن وجود دارد :
۱ ) اگر جهنم آهستهتر از ورود ارواح به آن منبسط شود، دما و فشار به تدریج بالا خواهند رفت تا جهنم منفجر شود .
۲ ) اگر جهنم سریعتر از ورود ارواح به آن منبسط شود، دما و فشار به تدریج پایین خواهند آمد تا جهنم یخ بزند .
اما
راهحل نهایی را میتوان در گفتهء همکلاسی من ترزا یافت که میگوید: «مگه
جهنم یخ بزنه که با تو ازدواج کنم!» از آن جایی که تا امروز این افتخار
نصیب من نشده است (و احتمالاً هرگز نخواهد شد)، نظریهء شمارهء ۲ اشتباه
است: جهنم هرگز یخ نخواهد زد و اگزوترم است .
تنها جوابی که نمرهء کامل را دریافت کرد، همین بود
صدای پای آب
اهل کاشانم
روزگارم بد نیست.
تکه نانی دارم، خرده خوشی، سر سوزن ذوقی
مادری دارم، بهتر از برگ درخت،
دوستانی بهتر از آب روان،
و خدایی که در این نزدیکی است.
لای این شب بو ها، پای آن کاج بلند ...
من مسلمانم ،
قبله ام یک گل سرخ،
جانمازم چشمه، مُهرم نور،
دشت، سجادة من
من وضو با تپش پنجرهها میگیرم.
در نمازم جریان دارد ماه، جریان دارد طیف.
سنگ از پشت نمازم پیداست...
اهل کاشانم.
پیشهام نقّاشی است:
گاه گاهی قفسی میسازم با رنگ، میفروشم به شما،
تا یه آواز شقایق که در آن زندانی است،
دل تنهاییتان تازه شود.
چه خیالی، چه خیالی، ... می دانم،
پردهام بی جان است.
خوب می دانم، حوضِ نقاشی من بیماهی است...
چیزها دیدم در روی زمین:
کودکی دیدم، ماه را بو میکرد.
قفسی بی در دیدم که در آن، روشنی پرپر میزد.
نردبانی که از آن، عشق میرفت به بام ملکوت.
من زنی را دیدم، نور در هاون میکوبید.
ظهر در سفرة آنان نان بود، سبزی بود، دُوری شبنم بود، کاسة داغ محبّت بود.
من گدایی دیدم، در به در میرفت آواز چکاوک میخواست،
و سپوری که به یک پوستة خربزه میبرد نماز ...
من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن.
من ندیدم بیدی، سایهاش را بفروشد به زمین.
رایگان میبخشد، نارون شاخة خود را به کلاغ.
هر کجا برگی هست، شور من میشکفد...
مثل بال حشره وزن سحر را میدانم.
مثل یک گلدان، میدهم گوش به موسیقی روییدن.
مثل زنبیل پر از میوه تب تندِ رسیدن دارم...
مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کششهای بلند ابدی ...
من به سیبی خشنودم.
و به بوییدن یک بوتة بابونه.
من به یک آینه، یک بستگی پاک، قناعت دارم...
من صدای پر بلدرچین را، میشناسم،
رنگهای شکم هوبره را، اثر پای بزکوهی را.
خوب میدانم ریواس کجا میروید،
سار، کی میآید، کبک کی میخواند، باز کی میمیرد...
من نمیدانم،
که چرا میگویند؛ اسب حیوان نجیبی است، کبوتر زیباست.
و چرا در قفس هیچ کس کرکس نیست.
گل شبدر چه کم از لالة قرمز دارد؟
چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید.
واژهها را باید شست.
واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد.
چترها را باید بست،
زیر باران باید رفت.
فکر را، خاطره را زیر باران باید برد
با همه مردم شهر، زیر باران باید رفت.
دوست را، زیر باران باید دید.