Rain wash glass window
Who is there to remember you from my heart to clean
((بی دل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
شب به بالین من خسته به غیر غم دوست
ز آشنایان کهن؛ یار و پرستاری نیست
یا رب این شهر چه شهریست
که صد یوسف دل را
به کلافی بفروشیم و خریداری نیست
فکر بهبود خود ای دل بکن از جای دگر
کندرین شهر طبیب دل بیماری نیست))
(میخواهم دوباره متولد شوم!
میخواهم دوباره تازه شوم"
اما دیگر نه به اجبار ؛ اینبار میخواهم به شوق تو بیایم ..
بگذار بگویمت که دیگر خالی از غرورم
نمیخواهم بیندیشی به من ؛ نمیخواهم بخوانی مرا و حتی زمزمه کنی نغمه هایم را ..
میخواهم تنها نگاهم کنی ؛ تا باورت شود..
هرگز بدون تو قادر به زیستن نیستم ..
میخواهم آنقدر اشکهایم را ببینی که باورت شود"
دیگر هرگز غروری نیست
من همه محتاج تو ام .. )