ادبی . دوستانه عاشقانه

نوشته های شخصی و دوستان

ادبی . دوستانه عاشقانه

نوشته های شخصی و دوستان

از دوست

چه زود خواهی یافت


جز اسارت نبود


آزادی عشق


و چه زود زود


خواهی فهمید


چه بی ارزش بود


زندگانی بر این خاک


و خواب بود


هر آنچه که


بر آن دیدی


یاد کن مرا


گرچه


آنروز


مدتهاست


که


ترک دیار کرده ام .. .


. .....

از یک دوست

((گل یخ را اگر از دامن زمستان برچینند


بهار را بیشتر دلتنگ می شوی


و لهجه ی باد خزان را بهتر میفهمی.


خیال مکن


ما زندگی پرستان


زیستن در حوااالی ِ بهار را


انکار سرما میدانیم


نه !


اگر به جارچیان ِ مرگ باج نمیدهیم


از این روست که :


اوراق را شسته ایم


و صبوری را


خواهرِ توأمان ِ مهربانی میدانیم


تو نیز :


" هم درس مائی اگر


اوراق را بشویی"


کاین راز ِ ماندگاریِ ماست .))

(صمصام کشفی)

از فائزه

چه شد شاعر که در باغت گُلی دیگر نمیروید
به اهنگ قدمهایم ؛ کسی شعری نمیگوید
چه بیهوده " گِل الوده ؛ که باران هم نمیشوید
ببین حتی گل شب بو؛ شب ما را نمیبوید
هنوز از تو در این میدان ؛ صمیمی تر نمیبینم
از این تنها درخت شب؛ کسی را سر نمیبینم
هنوز این من ؛ هنوز این تو
قدیمی تر؛ ولی از نو
به جز چشم سیاه تو ؛ شبی دیگر نمیبینم

غم چشمان آهو را تو میفهمی
عبور از نور ِ جادو را تو میفهمی
غریق و موج و پارو را تو میفهمی
سکوت هر غزلگو را تو میفهمی
تو میفهمی " تو میفهمی " تو میفهمی

از این هستی چنان مستم
که میلرزم ؛ که میبارم
که در شام غزل سوزان ؛ تو را دارم
پر از سوزم ؛ پر از روزم
چه رنگینم ؛ چه هشیارم
ببین با تو چه بیدارم " چه بسیارم " چه سرشارم

از یک دوست

ماه بالای سر آبادی است


اهل آبادی در خواب


آسمان آبی نیست


یاد من باشد


کاری نکنم


که به قانون زمین برخورد نکند


یاد من باشد


تنها هستم.


ماه بالای سر تنهاییست


زندگی

چه کسی می داند که تو در پیله ی خود تنهایی؟


چه کسی میداند که تو در حسرت یک روزنه در فردایی ؟


پیله ات را بگشا ..


تو به اندازه ی یک دنیایی ..


فائزه

عشق

عشق
عجب حال و هوایی دارد این عشق
به نام  و ریشه جایی دارد این عشق

به وصل و دوستی هرجا می زند حرف
درون را  تکیه گاهی  دارد  این  عشق

گر هر کس  بی  عشق لب خنده دارد
نداند   سینه  جایی  دارد   این   عشق

سفر  تا   آن   رسیدن  خط   پایان
به  راهش  رد پایی  دارد   این عشق

نظر  بر  آن   جمال  و  صانع  عشق
سپا سش آن خدایی  دارد  این عشق

به جهل و کینه  و  عهدی  شکستن
خطر را جمله چاهی دارد این عشق

به  چشمی با  نگاهش  جان  جانان
به رمزش رتبه جانی دارد این عشق

به مقصد می برد آنکه خدایی است
گذر  مستانه  سازی دارد  این عشق

نگاهی دوری اش بس گریه شوق
دو دیده اشک نابی دارد این عشق

به  شعر  و  بس  ترانه  هیچ  نگنجد
غزل را سن و سالی دارد این عشق

زندگی

از زندگی از این همه تکرار خسته ام


از های و هوی کوچه و بازار خسته ام


دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه


امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام


دل خسته " سوی خانه ؛ تن خسته میکشم


آه ! از این حصار دل آزار خسته ام



بیزارم از خموشی تقویم روی میز


وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام


از او که گفت : یار تو هستم ولی نبود!


از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام


تنها و دل گرفته و بی یار و بی امید


از حال من مپرس که بسیار خسته ام


بسیار بسیار بسیار خسته ام ..


از فائزه

باورم کم


گرچه از نظاره بر من 


جز ابهام


حاصل نمیشود


اما


اینبار


تو" ایمان داشته باش


که برای وجود پاره پاره ی من


تنها قطره ای


از ملاط عشق تو کافیست


تا شعله ور شود


بسوزد


و بسوزاند


هر آنچه را که اندیشه ای جز تو


در من


می پروراند


.. .