ادبی . دوستانه عاشقانه

نوشته های شخصی و دوستان

ادبی . دوستانه عاشقانه

نوشته های شخصی و دوستان

در خاطرات

بدک نیستم


روزگارم خستست

ذوقم سر ریز


عشق ازم لبریز


تکه موکتی پاره


هم پتو


هم تن پوش


چادری از برگ زنبق


نان ندارم
کمی آب باران........ گل

همین حوالی

ُ

مرد توی رودخانه افتاد. در حال غرق شدن، فریاد می زد و کمک می خواست.
چند جوان موبایل به دست با شنیدن صدای مرد، کنار رودخانه امدند .

چندروز بعد بلوتوث «غرق شدن واقعی یک ادم» سوژه ی خنده و تفریح شب نشینی ها شد.


این داستان تو ایران فوروم خوندم گذاشتم شماهم بخونین


   اینم یه کانت بود که خیلی قشتگه 


هنوز تافته جدابافته ای نیستم
چند روزی هست
بی شباهت با هر انسانی
گریه می کنم
و دلم را
پرواز می آموزم
تو اگر دست یاری گری داری
ارتفاع را به من نشان بده

نقش من

تو بارانی و من باران پرستم


تو دریایی من مواج تو هستم


اگر روزی بپرسی  باز گویم


تو من هستی و من نقش تو هستم


همیشه علت ساده ای وجود دارد

چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف ، بیماران یک تخت بخصوص در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت وضعف مرض آنان نداشت.

 

این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد دیگر در ارتباط می دانستند.کسی قادر به حل این مسئله نبود که چرا بیمار آن تخت درست در ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه می میرد.به همین دلیل گروهی از پزشکان متخصص بین المللی برای بررسی موضوع تشکیل جلسه دادند و پس از ساعت ها بحث و تبادل نظر بالاخره تصمیم بر این شد که در اولین یکشنبه ماه ، چند دقیقه قبل از ساعت ۱۱ در محل مذکور برای مشاهده این پدیده عجیب و غریب حاضر شوند.

در محل و ساعت موعود ، بعضی صلیب کوچکی در دست گرفته و در حال دعا بودند، بعضی دوربین فیلمبرداری با خود آورده و ...

دو دقیقه به ساعت ۱۱ مانده بود که « پوکی جانسون ‌» نظافتچی پاره وقت روزهای یکشنبه وارد اتاق شد. دوشاخه برق دستگاه حفظ حیات (  Life support system ) را از پریز برق درآورد و دوشاخه جاروبرقی خود را به پریز زد و مشغول کار شد ..!!

از یک دوست

شاید هنوز هم


در پشت چشمهای له شده در عمق انجماد


یک چیز نیم زنده ی مغشوش



بر جای مانده است


که در تلاش بی رمقش می خواهد


ایمان بیاورد به پاکی آواز ابها


شاید ؛ ولی چه خالی بی پایانی


خورشید مرده است


و هیچ کس نمی داند


نام آن کبوتر غمگین


کز قلبها گریخته ؛ ایمان است .. .


(فروغ )

بی نشان

خدمات وبلاگ نویسان جوان              www.zibasazi.bahar-20.com

کاش در دهکده عشق کمی ارزانی بود


کاش آدما گهگاه گر به هم لطف میکردند


مختصر بود


اما ساده و پنهانی بود


مریم


از حضرت مولانا

خود منکر آن نیست که بر دادم دل آن به که بر سودای توبسپارم دل

گر من به غم عشق تو نسپارم دل دل را چه کنم بهر چی می دارم دل


درعشق تو هرحیله که کردم هیچ است هرخون جگرکه بی توخوردم هیچ است

از درد تو هیچ روی درمانم نیست درمان که کند مرا که دردم هیچ است


من بودم ودوش آن بت بنده نواز از من همه لابه بود و از وی همه ناز

شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید شب را چه کنم حدیث ما بود دراز



دل تنگم و دیدار تو درمانم است بی رنگ رخت زمانه زندان من است

بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی آنچه کز غم هجران تو بر جان من است


ای نور دل و دیده و جانم چونی وی آرزوی هر دو جهانم چونی

من بی لب لعل تو چنانم که مپرس تو بی رخ زرد من ندانم چونی


افغان کردم برآن فغانم می سوخت خامش کردم چون خامشانم می سوخت

از جمله کرانها برون کرد مرا رفتم به میانی، در میانم می سوخت


من درد تو را زدست آسان ندهم دل برنکنم زدوست تا جان ندهم

از دوست به یادگار دردی دارم که آن درد به صد هزار درمان ندهم


تا با غم عشق تو مرا کار افتاد بیچاره دلم در غم بسیار افتاد

بسیار فتاده بود اندر غم عشق اما نه چنین زار که این بار افتاد

سودای تورا زمانه می بس باشد هرگوش تو را ترانه می بس باشد

در کشتن ما چه می زنی تیغ جفا ما را سر تازیانه می بس باشد


ما کار و دکان و پیشه را سوخته ایم شعر و غزل و دوبیتی آموخته ایم

در عشق که او جان و دل ودیده ماست جان ودل ودیده هر سه را سوخته ایم


اندر دل بی وفا غم وماتم باد آن را که وفا نیست زعالم کم باد

دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد جزغم ، که هزار آفرین برغم باد

در عشق توام نصیحت و پند چه سود زهرآب چشیده ام مرا قند چه سود

گویند مرا که بند بر پاش نهید دیوانه دل است پام بر بند چه سود


من ذره وخورشید لقایی تو مرا بیمار غمم عین دوایی تو مرا

بی بال و پر اندر پی تو می پرم من که شده ام چو کهربایی تو مرا