ادبی . دوستانه عاشقانه

نوشته های شخصی و دوستان

ادبی . دوستانه عاشقانه

نوشته های شخصی و دوستان

از یک دوست

شاید هنوز هم


در پشت چشمهای له شده در عمق انجماد


یک چیز نیم زنده ی مغشوش



بر جای مانده است


که در تلاش بی رمقش می خواهد


ایمان بیاورد به پاکی آواز ابها


شاید ؛ ولی چه خالی بی پایانی


خورشید مرده است


و هیچ کس نمی داند


نام آن کبوتر غمگین


کز قلبها گریخته ؛ ایمان است .. .


(فروغ )

بی نشان

خدمات وبلاگ نویسان جوان              www.zibasazi.bahar-20.com

کاش در دهکده عشق کمی ارزانی بود


کاش آدما گهگاه گر به هم لطف میکردند


مختصر بود


اما ساده و پنهانی بود


مریم


از حضرت مولانا

خود منکر آن نیست که بر دادم دل آن به که بر سودای توبسپارم دل

گر من به غم عشق تو نسپارم دل دل را چه کنم بهر چی می دارم دل


درعشق تو هرحیله که کردم هیچ است هرخون جگرکه بی توخوردم هیچ است

از درد تو هیچ روی درمانم نیست درمان که کند مرا که دردم هیچ است


من بودم ودوش آن بت بنده نواز از من همه لابه بود و از وی همه ناز

شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید شب را چه کنم حدیث ما بود دراز



دل تنگم و دیدار تو درمانم است بی رنگ رخت زمانه زندان من است

بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی آنچه کز غم هجران تو بر جان من است


ای نور دل و دیده و جانم چونی وی آرزوی هر دو جهانم چونی

من بی لب لعل تو چنانم که مپرس تو بی رخ زرد من ندانم چونی


افغان کردم برآن فغانم می سوخت خامش کردم چون خامشانم می سوخت

از جمله کرانها برون کرد مرا رفتم به میانی، در میانم می سوخت


من درد تو را زدست آسان ندهم دل برنکنم زدوست تا جان ندهم

از دوست به یادگار دردی دارم که آن درد به صد هزار درمان ندهم


تا با غم عشق تو مرا کار افتاد بیچاره دلم در غم بسیار افتاد

بسیار فتاده بود اندر غم عشق اما نه چنین زار که این بار افتاد

سودای تورا زمانه می بس باشد هرگوش تو را ترانه می بس باشد

در کشتن ما چه می زنی تیغ جفا ما را سر تازیانه می بس باشد


ما کار و دکان و پیشه را سوخته ایم شعر و غزل و دوبیتی آموخته ایم

در عشق که او جان و دل ودیده ماست جان ودل ودیده هر سه را سوخته ایم


اندر دل بی وفا غم وماتم باد آن را که وفا نیست زعالم کم باد

دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد جزغم ، که هزار آفرین برغم باد

در عشق توام نصیحت و پند چه سود زهرآب چشیده ام مرا قند چه سود

گویند مرا که بند بر پاش نهید دیوانه دل است پام بر بند چه سود


من ذره وخورشید لقایی تو مرا بیمار غمم عین دوایی تو مرا

بی بال و پر اندر پی تو می پرم من که شده ام چو کهربایی تو مرا

سلام


مدتی کار داشتم


اما به زودی با ذست پر میام.



سالهای تنهایی

سالها میگذرد از شب تلخ وداع

از همان شب که تو رفتی و به چشمان پر از حسرت من خندیدی

تو نمیدانستی

تو نمی فهمیدی

که چه رنجی دارد با دل سوخته ای سر کردن

رفتی و از دل من روشنایی ها رفت

لیک بعد از ان شب

هر شبم را شمعی روشنی می بخشید

بر غمم می افزود

جای خالی تو را میدیدم

می کشیدم آهی از سر حسرت و می خندیدم

به وفای دل تو

و به خوش باوری این دل بیچاره خود

ناگهان یاد تو می افتادم

باز می لرزیدم

گریه سر می دادم

خواب می دیدم من که تو بر میگردی

تا سر انجام شبی سرد و بلند

اشک چشمان سیاهم خشکید

آتش عشق تو خا کستر شد

یاد تو در دل من پرپر شد

اندکی بعد گذشت

اینک این من...تنها...دستهایم سرد است

قدرتم نیست دگر...تا که شعری گویم

گر چه تنها هستم

نه به دنبال توام

نه تو را می جویم

حال می فهمم من...چه عبث بود آن خواب

کاش می دانستم عشق تو می گذرد

تو چه آسان گفتی دوستت دارم را

و چه آسان رفتی...

کاش می فهمیدی وسعت حرفت را

آه...افسوس چه سود

قصه ای بود و نبود ...

به کجا می روم؟

برایت خاطراتی بر روی این دفتر سفید نوشتم

که هیچکسی نخواهد توانست چنین خاطرات شیرینی را

برای بار دوم برایت باز گوید.

چرا مرا شکستی ؟چرا؟

اشعاری برایت سرودم

که هیچ مجنونی نتوانست مهربانی و مظلومیت چهره ات را توصیف کند

چرا تنهایم گذاشتی ؟چرا؟

چهره پاک و معصومت را هزار بار بر روی ورق های باقی مانده وجودم نگاشتم

چرا این چنین کردی با من ؟چرا؟

زیباترین ستارگان آسمان را برایت چیدم.

خوشبو ترین گلهای سرخ را به پایت ریختم.

چرا این چنین شد/؟چرا؟

من که بودم؟

که هستم به کجا دارم می روم

http://sumdownload.blogfa.com/

دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست آنجا که باید دل به دریا زد هم

دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست


آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست


در من طلوع آبی آن چشم روشن


یاد آور صبح خیال انگیز دریاست


گل کرده باغی از ستاره در نگاهت


آن یک چراغانی که در چشم تو برپاست


بیهوده می کوشی که راز عاشقی را


از من بپوشانی که در چشم تو پیداست


ما هر دوان خاموش خاموشیم اما


چشمان ما را در خموشی گفتگوهاست


دیروزمان را با غروری پوچ گشتیم


امروز هم زانسان ولی آینده ماراست


دور از نوازشهای دست مهربانت


دستان من در انزوای خویش تنهاست


بگذار دستت را در دستم گذارم


بی هیچ پروایی که دست عشق با ماست

احساسات دات کام

توی کلبه توی بیشه


رو بخار گرم شیشه

می نویسم با تو هستم


از گذشته تا همیشه